بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدای خوب من! این سلام یعنی اینکه در محضر تواَم؛ یعنی اینکه همدیگر را میبینیم؛ بنده و مولا.
خدای من! خدای عزیزم! از سرشب تا به حال تو بودی و من. دیدی که چقدر پشیمان و سرشکسته بودم. اگر قدرت داشتم به فرشتگانت امر میکردم که خلوتمان را ترک کنند؛ شاید هم تو اینکار را کرده باشی!
خدای من! دیدی که چقدر لرزیدم و گریه کردم؟ چشمهایم درد میکنند. نمیتوانستم دعای ابوحمزه را درست بخوانم چون درست نمیدیدم. به تو حق میدهم که عذابم کنی. به تو حق میدهم که پاسخم را ندهی. به تو حق میدهم که از من رو بگردانی. اما آیا تو خدای بدها نیستی و فقط خدای خوبانی؟ به عزتت قسم خیلی تلاش کردم که طعمهی شیطان نشوم! هر راهی را که به رویش بستم از راه دیگری وارد شد. متقاعدم کرد که آدم خوبی شدهام و میتوانم امر به معروف و نهی از منکر کنم. کمی که جلو رفتم فهمیدم که دچار ریا شدهام و عملم سودی برای آخرتم نداشته و او فریبم داده است.
کار را بر خودم سخت گرفتم. گفتم:«گوشهای مینشینم و به ذکر خدا مشغول میشوم.». نفهمیدم که او مرا وا داشته تا رهبانیت پیشه کنم. وقتی به خودم آمدم، فهمیدم مرا از اعمالی بازداشته که میتوانستم برای بندگان نیازمندت انجام دهم؛ باز هم او برنده شد.
با عنایت تو چشمی پرباران پیدا کردم. گمان کردم که غبار گناه را از دل میشویم و چنان آب و جارویش میکنم که جای تو و اولیایت شود. وقتی به خود آمدم دیدم، نمایشگاه اشک دایر کردهام. بیچاره مردمی که فریب اشکم را خوردهاند و مرا بندهی مخلص تو تشخیص دادهاند و پنداشتهاند گریهی خوف است.
خدای عزیز! نمیدانم چه تعداد از فرشتههایت را همراه آوردهای تا نظارهگر زده شدن کوس رسواییام باشند. کاش مفتضحم نکرده باشی! دارم از وجدان خودم هم خجالت میکشم. میدانم که قصد رسوا کردنم را نداری. اگر میداشتی در لحظهی انجام گناه اینکار را میکردی. اگر اینکار را بکنی، ستار العیوبیات زیر سؤال است.
زمانی طولانی است که اینطور با هم خلوت نکردهایم. اینطور رو به رو نشدهایم. اما به مقام اعلایت قسم که داغ ولیات امیرالمؤمنین، علی ابن ابیطالب 7بر دلم سنگینی میکند. من و تو، هر دو او را دوست داریم. تو او شناختهای و انتخاب کردهای تا حجتت باشد بر مخلوقاتت و من چون دنبال کسی میگشتم تا با توسل به او تباهیهایم را از میان بردارم انتخابش کردم.
پریشب هرچه گشتم که در عمر چندین سالهام یک عمل مثل عمل او پیدا کنم از تو چه پنهان که نشد. رفتار من هیچ شباهتی به رفتار او نداشت. او خود و هر چه به او داده بودی برای تو فدا کرد و من هر چه داده بودی بیشرمانه فدای مخلوق رانده شدهات ... . واقعاً چیزی ندارم که در این جلسهی خصوصی به تو عرضه کنم و بگویم:«آنچه دادی حاصلش یک عمل خالص و مطابق میزان علی 7است.».
در چشمهایم نگاه نکن! بگذار از شرمساری خودم بمیرم! وقتی اولیای تو عامِلنا به فضلک میگویند، از من شیطان صفت چه توقعی داری؟
خدای خوب من! میدانی چرا اینهمه تملق میگویم؟ برای اینکه اینهمه حلم داری. میتوانستی آبرویم را ببری. بزرگواری کردی و فرصت دادی. دیگر قنوط از رحمت تو برایم معنا ندارد. به خودم میگویم:«معلومه که میخواد آدمت کنه و الا بهت مهلت نمیداد.».
یقین دارم که به فرشتگانت خواهی گفت:«پروندهاش رو بدین!». بعد هم تمام سیئاتم را به حسنات تبدیل میکنی. چه شود! مثل روز اول سفید و آسمانی. دارم لبخند شادی فرشتگانت را میبینم که از سر مهر میگویند:«ای بد ذات! کار خودت رو کردی! رحمتش رو به جوش آوردی! حالا که مورد عفو قرار گرفتی کاری نکنی که دیگه ... .».
خدای من! از لبخندشان خوشحالم. آنها هم مخلوق تو هستند و مهربانی را تو به آنها دادهای. اما از همین حالا نگران بعد از اینم؛ شیطان را پشت در دلم میبینم. تو به او فرصت دادی تا خلیفهات را مورد آزمایش قرار دهی؛ این را هم میدانم. اما به عزتت قسم کار ما خیلی دشوار است. ما که علی نیستیم. در بین بندگانت فقط او بود که گفت:«اگر در کودکی میمردم و به دلیل عصمت کودکی به بهشت میرفتم، برایم جالب نبود. حال که اینهمه تکلیف را انجام دادهام و از بابت انجام تکالیفم به بهشت میروم برایم مهم است.».
خدای خوبم! عزیز من! حقالناس را چه کنم؟ چطور به سراغ کسانی بروم که در حقشان ستم کردهام و مردهاند؟ واقعاً نمیدانم که به کسی مدیونم یا نه! وقتی به خودم میآیم، یعنی وقتی از جانب تو عنایتی میشود و خودم را پیدا میکنم، این فکرها مرا از پا در میآورد. شیطان به سراغم میآید و نهیب میزند:«چه گناهی؟ چه حق الناسی؟ تو که فقط خدمت کردی! مگه تو نبودی که قلبت داشت از حرکت میایستاد و نفس کسر میآوردی؟».
ته دلم به خودم میگویم:«این خبیث نمیگذاره خودت رو برای مردن آماده کنی!» چقدر فرصت خدمت را هدر دادی؟ چقدر دنبال راحتی بودی وقتی که مردم به تو احتیاج داشتن!
خدای من نکند اینها را هم با القائات شیطانی او مینویسم؟ لعنت بر شیطان! هرچه هست خارج از آگاهی تو نیست. تو دیدهای که گاهی در خلوت که تو بودی و من، به غربت امام مظلومم اشک فراق ریختهام. از اینکه هیچ کاری برای ظهورش نکردهام، خجالت میکشم. اما باور کن نمیدانم که چه باید بکنم؟
نمیدانم کجای کارم مشکل دارد که حرفم را باور نمیکند! نمیدانم کجای کارم مشکل دارد که دستم را در دستش نمیگذاری! نصیب ما امام غایبی کردهای که فقط داغ غربتش را بر دل داریم. نه او به من دستوری داده تا خودم را در انجام دستورش بیازمایم و نه من توانستهام آنقدر خودم را خالص کنم که به نمک اخلاص نمکگیرش کنم. چه میگویم؟ مگر حرف او غیر از حرف تو و اجداد طاهرینش است؟ نگفتم مثل اینکه دست شیطان در کار است برای نوشتن این حرفها!
تو چه مصلحت میدانی؟ نمیگویم شیعهی خوبی برایش هستم؛ اما قبول کن که دوستش دارم! آنقدر که گاهی از دلتنگیاش گریه میکنم. این را حتی زن و بچه و دوستانم هم فهمیدهاند.
دارد صبح میشود و من یک عالمه حرف نگفته دارم؛ حتماً تو هم حرفهای زیادی داری. حرفهای تو که معلوم است. فقط میگویی:«بندة من باش نه بندة غیر من!». از اول هم حرفت همین بود. اگر چه از الفاظ متفاوت استفاده میکردی ولی به قول امروزیها عصارة همهاش همین یک جمله بوده است که «بندة من باش».
میبینی که مرتب صدایم میکنند. الان است که بیایند و همه چیز لو برود. اگر خواستی دوباره حرف بزنیم، باز هم بیا! یا علامت بده من میآیم! هرجا تو بگویی به شرطی که اسبابش را فراهم کنی. یا علی