چه خوب که هفته کرامت با ولادت تو شروع میشود. خیلیها از شما کرامت دیدهاند؛ از شما، از برادرتان، از پدر بزرگوارتان. من اما آن شب داشتم میبُریدم. پدرتان را باب الحوائج میدانستم؛ اما باورم این بود که باید عزیزی را در خانهاش ببرم. کسی را که وقتی میفهمد آن مرد عرب برای پرسیدن سؤالی در خانهاش رفته و در غیاب او پاسخ سؤالهایش را داده، سه بار میگوید:«فداها ابوها!».
آری مجید سهتا بچه قد و نیمقد داشت و با سی و پنج ماه سابقه حضور در جبهه و چند بار شیمیایی شدن هیچ سند جانبازی در اختیار نداشت؛ مثل خیلیهای دیگر. سیزدهم فروردین که همه رفته بودند صحرا تا از خدا به خاطر خلقت همه زیباییها تشکر کنند، مجید زانوهایش را جمع کرده بود توی شکمش و از درد خدا را صدا میزد. آن آدم صد و بیست کیلویی شده بود یک چنگه.
شب خانمش زنگ میزند که:«مجید داره میمیره.».
صبح او را میرسانیم بیمارستان. وضعش خیلی نگران کننده است. درد بین کبد و آپاندیس جا به جا میشود. معاینات نمیتواند پزشک جراح را به نتیجه قطعی برساند. سیتی اسکن شکم مینویسد. باید او را ببرم مرکز استان. تمام مسیر سرمان را با قرائت قرآن گرم میکنیم تا او کمتر درد را حس کند. وقتی صدایش نمیآید فکر میکنم که همه چیز تمام شده است. بر میگردم و میبینم هنوز زنده است. خدا را شکر میکنم و امیدوار میرانم و باز از قرآن مدد میگیرم.
وارد بیمارستان میشویم و میرویم پیش سوپر وایزر. درخواست سیتی اسکن را میبیند و میگوید:«تا جراح بیمارستان ننویسه که ما نمیتونیم کاری کنیم. امروزم تعطیله و جراح نداریم.».
برای اولین بار صدایم دارد بالا میرود. یکباره سوپر وایزر میگوید:«خدا رو شکر آقای دکتر اومدن!».
دکتر را نمیشناسم. مردی دارد عصا زنان میآید. مثل کسی که تصادف کرده باشد. سوپر وایزر میگوید:«یک ماهه که دکتر نبوده از شانس شما الان اومده.».
بر میگردیم و سلام میکنیم. پرونده را میبیند. نظر جراح شهرستان را تأیید میکند. دستور بستری میدهد. صبح فردا سیتی اسکن انجام میشود و نتیجهاش میافتد به آخر وقت. بعد از ظهر نتیجه را میبریم مطب دکتر ثابت. نگاهی میکند و میگوید:«راهی جز باز کردن شکمش نداریم. روده بزرگ ممکنه برداشته بشه و تا مدتی از طریق کولستومی عمل تخلیه صورت بگیره.» و بعد مینویسد که صبح فردا نوبت عمل بهش بدهند.
پیش از اذان صبح است؛ نمازخانه بیمارستان امیر المؤمنین و من و خدا و کریمهای به نام فاطمه معصومه. حس عجیبی دارم به تو. تو را خواهر خودم میدانم. احساس میکنم که خواهر مهربان من نمیتواند اشکم را ببیند. حتماً پیش خدا وساطت خواهد کرد. نذرت میکنم که وقتی مجید از اتاق عمل میآید بیرون لوله کولستومی نداشته باشد و همانوقت پنجاه هزار تومان بریزیم توی ضریحت.
حدود ده صبح مجید را میبرند اتاق عمل و چیزی به چهار بعد از ظهر نمانده که در اتاق عمل باز میشود و چند نفر با لباس مخصوص تخت مجید را از اتاق عمل هل میدهند بیرون.
اولین کارم این است که پهلویش را نگاه کنم. تا میبینم کولستومی نشده، همراهم را در آوردم و زنگ میزنم به دوستی در قم. خواهش میکنم همان موقع برود حرم کریمه و قرض مرا ادا کند. بر میگردم طرف مجید که هنوز پشت در اتاق عمل است. در را بستهاند. زنگ میزنم. در را باز میکنند. دکتر دارد دستکش مخصوص را از دستش خارج میکند. از او تشکر میکنم و از وضعیت مجید میپرسم.
ظرفی را نشانم میدهد که حدود دو کیلو روده و غده درش است. اشاره میکند به ظرف و میگوید:«باید بره پاتولوژی.».
پانزده روز بعد نتیجه پاتولوژی اعلان میشود:«سرطان روده بزرگ.». دکتر نتیجه را میبیند. میگوید:«باید درمانش ادامه پیدا کنه!».
میپرسم:«چطوری؟».
میگوید:«باید شیمی درمانی بشه!».
از هزینهها میپرسم. میگوید که باید به آنکولوژیست مراجعه کنید. من در جریان نیستم.».
میرویم سراغ آنکولوژیست. معلوم میشود که طبق پروتکل باید شش دوره و هر دوره پنج جلسه شیمی درمانی صورت گیرد. بعد از چند روز کار شروع میشود. به چهارمین دوره شیمی درمانی میرسیم. یک مو از سر مجید نریخته است. او اعتقاد دارد که شفا گرفته و شیمی درمانی لازم ندارد. این را خیلی خودمانی با دکتر فرانوش مطرح میکند. دکتر نظرش این است که باید طبق پروتکل کار شیمی درمانی تا آخر ادامه پیدا کند.
من هم اعتقاد دارم او شفا گرفته است. از دکتر درخواست میکنم تا آزمایش لازم را بنویسد. از طرفی احساس میکنم این کار باعث بالا رفتن روحیه او خواهد شد. آزمایش انجام میشود. نتیجه را به چند آنکولوژیست نشان میدهیم. همه نظرشان این است که ایشان کاملاً سلامتند اما باید شیمی درمانی تا آخر انجام شود.
راستی دختر موسی ابن جعفر! آن لحظه که دکتر فرانوش گفت:«اگه بیمه نباشین هزینه داروی هر دورهتون نزدیک دو میلیون تومان میشه. هزینه شیمیدرمانی توی مطب هم جلسهای پنجاه هزار تومانه که شما هر چی دلتون میخواد بدین!» بودید آنجا؟ اشک را توی چشم مجید دیدید؟ جوابش را به دکتر شنیدید؟
گفت:«من از کجا بیارم این همه پول رو؟» و بعد چشمش پر اشک شد.
حتماً اشک یک مرد شما را هم مثل من تحت تأثیر قرار داد. برای همین هم بود که در همه مراحل کارش را به خوبی جلو بردید. آنچنان از او حمایت کردید که وقتی از شیمی درمانی بر میگشتیم، نُه شب او را جلو مغازهاش پیاده میکردم. تا دوازده شب برای اندک روزی تقلا میکرد و فردا ظهر دوباره راهی میشدیم.
دختر امام هفتم! خواهر امام رضای رؤوف! همه ما شکرگزار این اکرام شماییم و تا زندهایم از خدای متعال درخواست میکنیم که پس از مرگ هم در محضرتان باشیم! ان شاء الله!