همهی آن چند سالی که خانهی سیدهخانم میرفتیم مقابله، دلم میخواست بتوانم کتاب دعا را بردارم و دعای توسل و زیارت عاشورا بخوانم، اما نمیتوانستم. یکماه چهل روزی از شهادت عبدالمحمد گذشته بود. دلم تنگ بود و بیشتر میل بهخواندن توسل داشتم. بهسیدهخانم گفتم:«اینهمه مدت ما اومدیم اینجا نشستیم و رفتیم، یک دعای توسل خوندن یادم ندادین. نمیتونم برای بچهام یک زیارت عاشورا بخونم.». گله کردم.