سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از نشانه های فقه، بردباری و دانش و سکوت است . سکوت دری از درهای حکمت است . سکوت، محبّت می آورد و راهنمای هر گونه خیری است [امام رضا علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
گویا شلمچه سرزمین امام رضاست

پانزده سال بود که در بسیج فعالیت می‌کردم. فروردین هشتاد و یک با کاروان راهیان نور رفته بودم برای بازدید مناطق جنگی. در دوکوهه مقام معظم رهبری مهمان چشمان به اشک نشسته‌ام شد. از خوشحالی و هیجان داشتم گریه می‌کردم. در همان‌حال از خدا خواستم که همان‌سال توفیقم دهد که در کربلا امام زمان را زیارت کنم. بعضی دوستان به طعنه گفتند:«آرزو بر نوجوانان عیب نیست.» و خندیدند.

با خودم فکر کردم که:

- بگذار بخندند. اینها مثل اینکه نمی‌دانند کار هر قدر هم بزرگ باشد برای خدایی به آن بزرگی خیلی ساده است.

از آنجا رفتیم شلمچه. چشمم دوید توی خاک‌های آنجا و دلم گواهی داد که آن سرزمین پر است از خون‌های مقدسی که برای دفاع از اسلام و ایمان فدا شده‌اند. حر‌ف‌های راوی خاطرات شلمچه، از خواب جوانی بیدارم کرد. پا را برهنه کرده بودم به حرمت بال ملایک که مبادا ... .

گوشه‌ای از آن خاک مقدس را برای دقایقی به بهای اشک اجاره کردم. دلم رفت توی خاک و آن را کاوید. جوانانی با سیمای نورانی دیدم با لباس‌های خاکی و سربند یا زهرا که به طرف خدا می‌رفتند. دلم می‌خواست از سینه بیرون بپرد. از من پرسید:

- تو در این راه چه کردی؟

پاسخی نداشتم. گفتم:

- کاری نکرده‌ام؛ اما از همین‌جا با آنها که به سمت خدا می‌روند، همراه و هم‌دل می‌شوم که اگر باقیمانده‌ای از جنگ پیدا شود که بتوانم کمکش کنم تا کمتر رنج بکشد دل به او می‌دهم و تا آخر عمرم نازش را می‌کشم!

سفر پایان گرفت. رسیدیم دامغان. هر روز منتظر بودم در خانه‌مان را کسی بزند که برایم روشن شود دعایم اجابت شده است.

اردیبهشت بوی گلی را به مشامم رساند که از زیارت علی بن موسی الرضا علیه‌السلام برگشته بود. گویا شلمچه سرزمین امام رضاست و من در پیش روی او دست به دعا بلند کرده‌ام.

حسین که آمد سراغم، توسلی به سیدالشهدا کردم برای هم‌نامی‌اش و توسلی به ابالفضل برای جانبازی‌اش و توسلی به حجت حاضر خدا برای بسیجی بودنش و بی‌درنگ او را پذیرفتم.

خداوند جانباز اعصاب و روانی را با دستان کرامت حضرت ثامن‌الحجج به من هدیه کرد که قول دادم با تمام وجودم نگهداری‌اش کنم. مسجد صاحب‌الزمان در قیامت شهادت خواهد داد که بر این نعمت چگونه شکر گزاردم و چگونه قدر نعمتی را که خداوند ارزانی داشت تا به حال نگهداشته‌ام.

برگرفته از خاطرة همسر شهید حسین عابدینی

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/8/25:: 12:5 عصر     |     () نظر
 
جگرم میِ سوزه

«جگرم می‌سوزه! دارم می‌سوزم مادر! آب بده! آب...!»

پنجشنبه بود و دوم ماه مبارک. دلم شور می‌زد. هر پنجشنبه بعد از ظهر می‌رفتیم پدر و مادر را بر می‌داشتیم و می‌بردیم سر مزار؛ اما آن‌‌روز از نماز صبح گُر گرفته بودم. دلم می‌خواست همان‌وقت بروم منزل مادرم.

دیروز وقتی رفتم آنجا، حسین کِز کرده گوشة حیاط نشسته بود. تا چشمش به من افتاد خودش را انداخت توی بغلم و زد زیر گریه. نمی‌دانستم چرا گریه می‌کند. سرش را نوازش می‌کردم و با التماس می‌پرسیدم:

- چی شده داداش جان!

ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/8/18:: 10:35 صبح     |     () نظر