سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه یکی از شما برادرش را در راه خدا دوست داشت، او را [از این دوستی [باخبر کند، که این کار، الفت راپایدارتر می سازد و دوستی را استوارتر می کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کوی نیکنامی
 
سیدحیدر
پسربچه‌ی دوازده ساله، قاب عکس در دست جلو، جمعیت تشییع کننده آرام قدام بر می‌داشت. انگار خطی فرضی از خانه‌شان تا گلزار شهدا کشیده بودند و نمی‌خواست از آن چشم بردارد تا به مقصد برسد. دلش می‌خواست گریه کند اما آن‌همه چشمی که به‌او دوخته شده بود، نمی‌گذاشت. گلویش را بغض سنگینی می‌فشرد. گاهی که فشار نگاه‌ها روی او کم می‌شد، چند قطره اشک را آزاد می‌کرد تا مسیر تشییع پدر را آب‌پاشی کند.
صبوری را یاد گرفته بود. قدمها را محکم بر می‌داشت. در خیالش پدر را در آغوش می‌گرفت و می‌بوسید و می‌بویید. گاهی با صدای:«بلند بگو لا اله الاالله»، او هم لا اله الالله می‌گفت و دوباره می‌رفت در عالم خیال خودش:
- کاش اون‌روز بچه‌ها توی حیاط بازی نمی‌کردن و تو مجبور نمی‌شدی برای دل اونها بیای توی حیاط و قدم بزنی!

رسیدند به مزار. جماعت به نماز ایستادند؛ نماز میت. او دورتر از مردم فرصتی به‌دست آورده بود تا کمی عقده‌ی دلش را خالی کند. بعد از نماز پدر سیدحیدر اولین کسی بود که افتاد روی تابوت و پیشانی دومین شهیدش را بوسید. در طول مسیر کسی اشکش را ندیده بود اما وقتی لبهایش را گذاشت روی پیشانی پسر و برداشت، همه دیدند که چشمهایش را پاک می‌کرد.
نوبت رسیده بود به مادر بچه‌ها. باید از سید برای همیشه خداحافظی می‌کرد. چادرش را خیمه کرد روی تابوت. آنچه مردم می‌دیدند تکانهای شدید شانه‌های او بود. زنها به صورتشان سیلی می‌زدند و مردها بعضاً بلند گریه می‌کردند. شاید خیلیها دلشان می‌خواست بدانند که او با سید چه صحبتی می‌کند. داشت می‌گفت:
- سید! قرارمون این بود؟ چرا با ما این‌کار رو کردی؟ چرا از خدا خواستی که ببردت؟ نگفتی من با این چهارتا بچه‌ی قد و نیم‌قد چکار باید بکنم!
صدایی او را از تابوت جدا کرد و در فضا پیچید:
- سیدقاسم! بیا با پدرت خداحافظی کن!
پاهایش توان حرکت نداشتند. به خواب می‌ماند حوادث آن‌روز. رفت بالای سر پدر و نگاهش را دوخت به‌صورت او. نمی‌دانست چکار باید بکند. خم شد روی تابوت. صدای گریه‌ی جماعت شنیده می‌شد. آرام در گوش پدر گفت:
- کاش می‌شد و می‌گذاشتن منم با تو بیام.
باز صدا پیچید در فضا و تکبیرگویان سید را از تابوت جداکردند و سپردند به‌خاک.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/12/20:: 10:50 صبح     |     () نظر