شيدايي
در يک شب تنهايي آمد به سراقم او
گفتم که بمان پيشم
گفتا تو چه مي خواهي
گفتم که نمي دانم
گفتا تو چرا گويي، امشب نمي آيي؟
امشب که من اينجايم
حالا توبگو جانم
از من تو چه مي خواهي
جانم به لبم آمد
گفتم که شيدايي