لولهی خودکار را روی لبهایش گذاشته بود و با دست راستش میلهی آن را به انتهای لوله میکشید. خانم منشی نسبت به کار امیرعلی کنجکاو شد. ابروانش را بالا انداخت و گفت:«چکار میکنی خالهجون؟».
نگاه پسرک به طرف خانم منشی لغزید. لوله را از روی لبهایش برداشت و گفت:«اگه بگم دعوام میکنی؟».
منشی گفت:«برای چی دعوات کنم؟ مگه چکار میکردی؟».
بلند شد و رفت روی صندلی خالی کنار پسرک نشست. دستهای پسرک را توی دستان صمیمیاش گرفت و گفت:«اینها رو نکن توی دهنت، مریض میشی!».
امیرعلی پرسید:«میخوای منو بژنی؟».
گفت:«برای چی بزنمت؟ مگه کار بدی کردی؟».
رنگ بچه مثل مهتاب شد و گفت:«هَلوقت این کالو میکنم، بابام منو میژنه! میگه دالی ادای منو دَل مییالی.».
پرسید:«مگه اون چکار میکنه که تو اداشو در مییاری؟».
گفت:«بافول میکشه و پوف میکنه تو شولَتَم.».
هنوز دستانش در دست منشی بود. رنگش لحظه به لحظه سفیدتر میشد. خانم منشی احساس کرد که دستهای کوچک امیرعلی دارد داغ میشود.
امیرعلی با کمی تقلا دست راستش را از دست منشی در آورد و به طرف صورتش برد و گفت:«خواشتم مشِ بابام بافول بکشم، شوختم.».
نگاه منشی متوجهی محل سوختگی شد. خط تیرهای به طول حدود سه سانتیمتر کنار چانهی بچّه. از سر مهربانی انگشت سبابهاش را به آرامی روی محل سوختگی کشید. بعد هم با پشت دست اشکش را از گونهی پرگوشتش پاک کرد.
خواست امیرعلی را از حال و هوای پیش آمده خارج کند. دستهای او را رها کرد و از جا بلند شد. گفت:«خالهجون! پفک میخوری بهت بدم؟».
امیرعلی با نگاهش خانم منشی را تا پشت میز تعقیب کرد. در کشو باز شد. یک پفک بیرون آورد و به طرف امیرعلی آمد. امیرعلی که دستش را به طرف منشی دراز کرده بود گفت:« ممنون!».
کمکم رنگ صورت بچّه به حالت طبیعی بر میگشت و بدنش خنک میشد. خانم منشی نمیخواست بیشتر از این خودش را وارد ماجرایی کند که به او مربوط نیست. هر روز نظیر این صحنه با مختصر تفاوتهایی برایش پیش میآمد. با مادر امیرعلی در دبیرستان زینب همکلاس بود. همهی صحنههای تشویق مادر امیرعلی در مدرسه مثل فیلم از جلو چشمش میگذشت. یک روز به عنوان دانشآموز نمونه در حفظ حجاب، یکروز به عنوان نمونهی درسخوانی و یکروز به عنوان قاری قران.
بعد هم یادش آمد که مادر این بچّه به دانشگاه رفت او خیلی غصه میخورد که چرا از دوستش عقب مانده است. وقتی هم فهمید که سارا درسش را در رشتهی علوم قرانی تمام کرده و دارد ازدواج میکند، خیلی خوشحال شد. با خودش میگفت:«خوش به حال سارا. اگه این همه سختی کشید، اقلّاً شوهر خوبی گیرش اومد.». او هم فقط ظاهر را میدید.
حالا امیرعلی مطمئن شده بود که کتک نخواهد خورد. کمی خودش را برای خانم منشی لوس کرد و گفت:«بابام پای چشم مامانم بادمجون کاشته. ندیدی؟».
منشی مثل کسی که از خواب پریده باشد، پرسید:«برای چی خالهجون؟».
گفت:«مامانم نژاشت پوف کنه تو شولتم، بابام ژدش. گفت:’لوت ژیاد شده‘.».
خانم منشی که متوجهی کبودی پای چشم سارا نشده بود، این حرف را باور نکرد. نمیخواست باور کند که دختر موفقی مثل سارا هم ممکن است چنین وضعی داشته باشد. در این اثنا در اتاق آقای وکیل باز شد و سارا بیرون آمد. به سرعت به طرف سارا رفت. کمی چادر او را کنار برد و دید بچّه راست میگفته. نتوانست خودش را کنترل کند. اختیار از دستش خارج شد. هر دو شروع کردند به گریه کردن. سارا در کیفش را باز کرد و یک بسته دستمال کاغذی بیرون آورد. به دوستش هم تعارف کرد.
سارا گفت:«مثل اینکه تقدیر اینطور رقم خورده!». خودش را از دوستش جدا کرد و به طرف امیرعلی رفت گفت:«بلندشو مامان! بلند شو بریم.».
در این لحظه در اتاق وکیل باز شد. چشم آقای شریفی به صورتهای خیس از اشک هر دو خانم افتاد. با تعجب پرسید:«چی شده خانم؟».
خانم منشی خودش را به پشت میز رساند. روی صندلی نشست. سرش را روی دستانش گذاشت و شروع کرد بلندبلند گریه کردن. منظرهی عجیبی بود.
آقای شریفی اینبار با صدای بلندتر گفت:«خانم! مگه اینجا مجلس روضهاست؟ چی شده؟».
منشی که حالا دیگر سعی میکرد خودش را کنترل کند، گفت:«آقای شریفی! سارا خانم همکلاس من بوده. یک دبیرستان بود و یک سارا. همهی دخترها به حالش غبطه میخوردن. به شخصیتش. به ادبش. به درس خوندنش. به احترامی که از طرف دبیران و مدیران داشت. حالا به این وضع گرفتار شده! تا به حال یک کلمه به من نگفته بود که چه مکافاتی کشیده. من الان متوجّه شدم.».
سارا دست امیرعلی را در دست داشت و دم در خروجی منتظر تمام شدن حرف منشی بود تا خداحافظی کند. آقای شریفی گفت:«خودکرده را تدبیر نیست. اون خودش مقصّره. اونطور که باید و شاید تحقیق نکرده. گوول ظاهر فریبنده رو خورده. الان هم داره مسیر رو غلط میره.».
سارا دوباره وارد جریان شد. خطاب به آقای شریفی گفت:« شما هم مثل بقیه از من میخوایین بچّهام رو رها کنم و خودمو نجات بدم! شما مردها هیچوقت نمیتونین جای یک مادر بشینین. چطور من از بچّهام دل بکنم؟ همهتون همین حرف رو میزنین!».
کلمات کلیدی: