دانش، گنجینه و کلید آن پرسش است . پس خدا رحمتتان کند بپرسید که به چهارکس پاداش داده می شود : پرسشگر و گوینده و شنونده و دوستدار آنها . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کوی نیکنامی
 
چطور من از بچّه‌ام دل بکنم؟

لوله‌ی خودکار را روی لب‌هایش گذاشته بود و با دست راستش میله‌ی آن را به انتهای لوله می‌کشید. خانم منشی ‏نسبت به کار امیرعلی کنجکاو شد. ابروانش را بالا انداخت و گفت:«چکار می‌کنی خاله‌جون؟».‏
نگاه پسرک به طرف خانم منشی لغزید. لوله را از روی لب‌هایش برداشت و گفت:«اگه بگم دعوام می‌کنی؟».‏
منشی گفت:«برای چی دعوات کنم؟ مگه چکار می‌کردی؟».‏
بلند شد و رفت روی صندلی خالی کنار پسرک نشست. دست‌های پسرک را توی دستان صمیمی‌اش گرفت و ‏گفت:«اینها رو نکن توی دهنت، مریض می‌شی!».‏
امیرعلی پرسید:«می‌خوای من‌و بژنی؟».‏
گفت:«برای چی بزنمت؟ مگه کار بدی کردی؟».‏
رنگ بچه مثل مهتاب شد و گفت:«هَلوقت این کالو می‌کنم، بابام من‌و می‌ژنه! می‌گه دالی ادای من‌و دَل ‏می‌یالی.».‏
پرسید:«مگه اون چکار می‌کنه که تو اداش‌و در می‌یاری؟».‏
گفت:«بافول می‌کشه و پوف می‌کنه تو شولَتَم.».‏
هنوز دستانش در دست منشی بود. رنگش لحظه به لحظه سفیدتر می‌شد. خانم منشی احساس کرد که ‏دست‌های کوچک امیرعلی دارد داغ می‌شود. ‏
امیرعلی با کمی تقلا دست راستش را از دست منشی در آورد و به طرف صورتش برد و گفت:«خواشتم مشِ ‏بابام بافول بکشم، شوختم.».‏
نگاه منشی متوجه‌ی محل سوختگی شد. خط تیره‌ای به طول حدود سه سانتیمتر کنار چانه‌ی بچّه. از سر ‏مهربانی انگشت سبابه‌اش را به آرامی روی محل سوختگی کشید. بعد هم با پشت دست اشکش را از گونه‌ی ‏پرگوشتش پاک کرد.‏
خواست امیرعلی را از حال و هوای پیش آمده خارج کند. دست‌های او را رها کرد و از جا بلند شد. ‏گفت:«خاله‌جون! پفک می‌خوری بهت بدم؟».‏
امیرعلی با نگاهش خانم منشی را تا پشت میز تعقیب کرد. در کشو باز شد. یک پفک بیرون آورد و به طرف ‏امیرعلی آمد. امیرعلی که دستش را به طرف منشی دراز کرده بود گفت:« ممنون!».‏
کم‌کم رنگ صورت بچّه به حالت طبیعی بر می‌گشت و بدنش خنک می‌شد. خانم منشی نمی‌خواست بیشتر از ‏این خودش را وارد ماجرایی کند که به او مربوط نیست. هر روز نظیر این صحنه با مختصر تفاوت‌هایی برایش پیش ‏می‌آمد. با مادر امیرعلی در دبیرستان زینب هم‌کلاس بود. همه‌ی صحنه‌های تشویق مادر امیرعلی در مدرسه مثل فیلم ‏از جلو چشمش می‌گذشت. یک روز به عنوان دانش‌آموز نمونه در حفظ حجاب، یک‌روز به عنوان نمونه‌ی ‏درس‌خوانی و یک‌روز به عنوان قاری قران.‏
بعد هم یادش آمد که مادر این بچّه به دانشگاه رفت او خیلی غصه می‌خورد که چرا از دوستش عقب مانده ‏است. وقتی هم فهمید که سارا درسش را در رشته‌ی علوم قرانی تمام کرده و دارد ازدواج می‌کند، خیلی خوشحال ‏شد. با خودش می‌گفت:«خوش به حال سارا. اگه این همه سختی کشید، اقلّاً شوهر خوبی گیرش اومد.». او هم فقط ‏ظاهر را می‌دید.‏
حالا امیرعلی مطمئن شده بود که کتک نخواهد خورد. کمی خودش را برای خانم منشی لوس کرد و ‏گفت:«بابام پای چشم مامانم بادمجون کاشته. ندیدی؟».‏
منشی مثل کسی که از خواب پریده باشد، پرسید:«برای چی خاله‌جون؟».‏
گفت:«مامانم نژاشت پوف کنه تو شولتم، بابام ژدش. گفت:’لوت ژیاد شده‘.».‏
خانم منشی که متوجه‌ی کبودی پای چشم سارا نشده بود، این حرف را باور نکرد. نمی‌خواست باور کند که ‏دختر موفقی مثل سارا هم ممکن است چنین وضعی داشته باشد. در این اثنا در اتاق آقای وکیل باز شد و سارا بیرون ‏آمد. به سرعت به طرف سارا رفت. کمی چادر او را کنار برد و دید بچّه راست می‌گفته. نتوانست خودش را کنترل ‏کند. اختیار از دستش خارج شد. هر دو شروع کردند به گریه کردن. سارا در کیفش را باز کرد و یک بسته دستمال ‏کاغذی بیرون آورد. به دوستش هم تعارف کرد. ‏
سارا گفت:«مثل این‌که تقدیر این‌طور رقم خورده!». خودش را از دوستش جدا کرد و به طرف امیرعلی رفت ‏گفت:«بلندشو مامان! بلند شو بریم.».‏
در این لحظه در اتاق وکیل باز شد. چشم آقای شریفی به صورت‌های خیس از اشک هر دو خانم افتاد. با ‏تعجب پرسید:«چی شده خانم؟».‏
خانم منشی خودش را به پشت میز رساند. روی صندلی نشست. سرش را روی دستانش گذاشت و شروع کرد ‏بلندبلند گریه کردن. منظره‌ی عجیبی بود.‏
آقای شریفی این‌بار با صدای بلندتر گفت:«خانم! مگه این‌جا مجلس روضه‌است؟ چی شده؟».‏
منشی که حالا دیگر سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، گفت:«آقای شریفی! سارا خانم هم‌کلاس من بوده. یک ‏دبیرستان بود و یک سارا. همه‌ی دخترها به حالش غبطه می‌خوردن. به شخصیتش. به ادبش. به درس خوندنش. به ‏احترامی که از طرف دبیران و مدیران داشت. حالا به این وضع گرفتار شده! تا به حال یک کلمه به من نگفته بود که ‏چه مکافاتی کشیده. من الان متوجّه شدم.».‏
سارا دست امیرعلی را در دست داشت و دم در خروجی منتظر تمام شدن حرف منشی بود تا خداحافظی کند. ‏آقای شریفی گفت:«خودکرده را تدبیر نیست. اون خودش مقصّره. اون‌طور که باید و شاید تحقیق نکرده. گوول ظاهر ‏فریبنده رو خورده. الان هم داره مسیر رو غلط می‌ره.».‏
سارا دوباره وارد جریان شد. خطاب به آقای شریفی گفت:« شما هم مثل بقیه از من می‌خوایین بچّه‌ام رو رها ‏کنم و خودم‌و نجات بدم! شما مردها هیچ‌وقت نمی‌تونین جای یک مادر بشینین. چطور من از بچّه‌ام دل بکنم؟ ‏همه‌تون همین حرف رو می‌زنین!».‏



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/28:: 7:12 عصر     |     () نظر