همهی آن چند سالی که خانهی سیدهخانم میرفتیم مقابله، دلم میخواست بتوانم کتاب دعا را بردارم و دعای توسل و زیارت عاشورا بخوانم، اما نمیتوانستم. یکماه چهل روزی از شهادت عبدالمحمد گذشته بود. دلم تنگ بود و بیشتر میل بهخواندن توسل داشتم. بهسیدهخانم گفتم:«اینهمه مدت ما اومدیم اینجا نشستیم و رفتیم، یک دعای توسل خوندن یادم ندادین. نمیتونم برای بچهام یک زیارت عاشورا بخونم.». گله کردم.
یکی که روبهرو نشسته بود، گفت:«خانم فرخی! تو دیگه یاد نمیگیری، برو خدا پدرتو بیامرزه!». یکی دیگر گفت:«اگه روزی یک ساعت بتونی بیای خونهی ما من بهت یاد میدم.».
خیلی ناراحت شدم. رفتم خانه. لا اله الاالله! همان شب عبدالمحمد را توی خواب دیدم. از اتاق رو بهرو یک کتاب دعا زبر بغلش بود و آمد پیشم. دوزانو نشست و گفت:«مادر! بیا میخوام دعای توسل یادت بدم!».
من هم کتاب دعایم را آوردم و نشستم. او خواند و من خواندم تا رسیدیم به آخر دعای توسل؛ به یا سادتی. یکباره پدرش در را باز کرد و من از خواب بیدار شدم. من را لرز گرفت. پدرش پتو آورد و انداخت دوشم. پرسید:«چی شد؟». گفتم:«چرا درو یکدفعه باز کردی؟ عبدالمحمد داشت دعای توسل یادم میداد.».
صبح، هفت و نیم هشت بود که رفتم خانهی سیدهخانم. تا چشمش بهمن افتاد پرسید:«چته؟ چرا بههم ریختهای؟». ماجرا را برایش گفتم.
خانمها که جمع شدند، سیدهخانم ازشان خواست تا ساکت بنشینند و من توسل بخوانم. همه مات و متحیر نشستند و من تقریباً بیغلط خواندم تا سر یا سادتی. هنوز هم آنقسمت آخر را نتوانستهام یاد بگیرم.
مادر شهید