سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هنگامی که مؤمن فقیه می میرد، شکافی در اسلام پدید می آید که هیچ چیزآن را پر نسازد . [امام صادق علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
یک جو معرفت

او نباید بفهمد که ما با حداقل امکانات زندگی می‌کنیم. آن‌قدر پیش او خدا را شکر کرده‌ایم که فکر می‌کند ما حداقل یک‌بار در شبانه روز مرغ و مسمّا می‌خوریم. لازم نیست که او بداند ما فقط حدود دو کیلو برنج و کمی سویا در منزل داریم.

خیلی هم برای ما عزیز است. باید هر چه در توان داریم دریغ نکنیم. در گذشته که وضع مالی ما خیلی بهتر از امروز بود، هروقت مهمان ما می‌شد با اشتها غذا می‌خورد و بعد از غذا تشکر می‌کرد که هیچ‌وقت این‌همه غذا به این خوشمزگی یک‌جا نخورده! این‌بار چه خواهد گذشت!

از وقتی فهمیدم که دارد می‌آید تا الان مرتب دارم با خودم کلنجار می‌روم. نه روی قرض کردن از کسی را داریم و نه کسی ما را می‌شناسد که بخواهد به ما قرض بدهد. نه در کیف من پولی هست و نه در جیب شریک زندگی‌ام. آخرین پنجاه تومانی را هم که هفته‌ی گذشته از لای قرآن برداشتم.

یک‌بار دیگر کتابها را تورق می‌کنم. شاید چیزی در لای آنها بیابم. اما چیزی گیر نمی‌آید. ای کاش به جای این‌که او زنگ بزند و بگوید که فردا دارم می‌یام، ما زنگ زده بودیم و برای یک‌وقت دیگر دعوتش می‌کردیم.

حوالی نه صبح بود که خانم یکی از همسایه‌ها مقداری پوست و بال مرغ را در یک پلاستیک ریخته بود و در خانه‌مان را زد. آن‌را داد تا برای سگ بیچاره‌ای که زیر راه‌پله‌ی آپارتمان‌های در حال ساخت، هفت‌تا بچّه به دنیا آورده بود، ببریم.

آن سگ که بی صاحب بود، می‌رفت توی شهر دور می‌زد و گرسنه نزد بچّه‌هایش بر می‌گشت. بچّه‌ها کاری نداشتند که او چیزی خورده یا نه. آنها که به این چیزها کاری نداشتند. فقط غذا را در پستان مادر مفلوک خود جستجو می‌کردند. وقتی هفت‌تایی روی پستان مادرشان می‌ریختند و شیره‌ی جانش را می‌مکیدند، انگار او بی‌هوش می‌شد. قادر نبود چشمانش را باز کند. اما دست بردار نبودند.

اوّلین بار که شوهرم موضوع این سگ را مطرح کرد وقتی بود که غذایمان را خورده بودیم و کمی زیاد آمده بود. صبح که خواست سرکارش برود باقی‌مانده غذا را به او دادم تا برای آن حیوان ببرد. داستان این حیوان را برای همسایه‌ها گفته بودم تا اگر چیزی داشتند برای آن حیوان بفرستند.

فکر وخیال لحظه‌ای دست از سرم بر نمی‌دارد! آبرویمان پیش مهمان عزیزمان می‌رود. از بس مصنوعی برخورد کرده‌ایم، کسی باور نمی‌کند که نیازمند باشیم. برای لحظاتی به غذایی که برای آن حیوان حواله شده بود طمع کردم. با خودم گفتم:« ما که واجب‌تریم! آبروی ما اگر حفظ شود، کمتر از غذا دادن به آن حیوان نیست!».

شوهرم کمی دیرتر از ظهر به خانه می‌آمد. پیش از آمدنش نمازم را خواندم. از شما چه پنهان در تمام طول مدّت نماز ظهر و عصرم به تصاحب غذای آن حیوان فکر کردم. نفهمیدم کی نمازم تمام شد! فقط آنچه به دست آوردم این بود که نباید حق آن حیوان را تصاحب کنم. لابد خدایی که آن سگ بیچاره را فراموش نکرده ما را هم می‌بیند! لابد می‌خواهد ما را در شرایط سخت امتحان کند. از بین بردن حق آن سگ یعنی رد شدن در امتحان!

همین‌که شوهرم از در وارد شد و چشمش به کمی بال و پوست مرغ افتاد، پرسید:« اینها رو از کجا آوردی؟ بدجنس! تو همیشه یک چیزی رو قایم می‌کنی که توی روز مبادا آبروی شوهرت رو بخری! از صبح تا حالا چندبار به جای این‌که چکش رو روی قلم بزنم، روی دستم زدم! یک لحظه نتونستم قصه‌ی مهمونی فردا رو فراموش کنم!».

گفتم:« نه عزیزم! این روزی اون سگه‌است! خدا حواله کرده! احتمالاً برای ما هم حواله می‌کنه! هنوز دیر نیست! منتظر فرج می‌مانیم. حالا هم برو اون لباس‌هات رو در بیار و بنشین تا برات چای بیارم.».

خودم هم مشغول آماده کردن غذا شدم. جمله‌ی «منتظر فرج می‌مانیم» برای خودم هم شوکی شد. در حال آماده کردن غذا، با خودم فکر کردم که وقتی شوهرم ناهار خورد و رفت دنبال کارش، از نو نماز ظهر و عصرم را می‌خوانم و بعدش دعای فرج را. اگرچه خدا می‌بیند، اما من که از او نخواسته‌ام.

ناهارمان مقداری ماکارونی با سویا بود. در این چندوقته بهترین غذای ما همین بوده. حتی اگر کسی سرزده به منزلمان آمده، اندر محاسن ماکارونی با سویا داد سخن داده‌ایم. حقیقتش طوری بدنمان به ماکارونی عادت کرده که اگه چیز دیگری بخوریم، صدای قاروقور معده‌مان در می‌آید.

بعد از غذا شوهرم سر کارش رفت. وضوی شادابی گرفتم. سجاده‌ام را پهن کردم. نتوانستم به نماز بایستم. اشکم از کاسه‌ی چشمم فرار می‌کرد و روی گونه‌های زردم که حالا دیگر کمی به آبی می‌زد، راه افتاده بود. روی سجاده کمی نشستم. سعی کردم، هرطور شده، خدا را برای خدا بودنش عبادت کنم، نه برای این‌که ماکارونی را تبدیل به برنج صدری کنه.

بالاخره غالب شدم. رو به قبله ایستادم. اصرار داشتم که فقط با خدا حرف بزنم. نه از فقر و فلاکتی که دامن‌گیرمان شده، بلکه به خاطر خدایی‌اش. به خاطر این‌که اسباب افتخار خدا را در برابر فرشتگانش به تماشا بنشینم. ذهنم مرتب کار را خراب می‌کرد. از هرجا که مشکل درست شده بود، دوباره بازسازی می‌کردم.

به هر زحمتی بود، نماز را تمام کردم و دعای الهی عظم البلا را با تمام وجودم زمزمه کردم. تمام بندها را از سر راه اشک برداشتم. حالا دیگر قطره قطره نازل نمی‌شدند. رودخانه‌ای شده بودند با بستری به پهنای صورتم.

هرچه سویا در منزل دارم، خیس می‌کنم. چندبار آیت الکرسی بر آن می‌خوانم. برای آشپزی وضو می‌گیرم. در حال جوشاندن برنج از حفظ دعای توسّل می‌خوانم و سعی می‌کنم که اشکم داخل غذا نریزد. آبروی شوهرم و خودم را حفظ کن ای خدای ارحم الراحمین!

شوهرم زودتر از هر روز به خانه آمد. کمی به من دلداری داد. گفت:« تو اینقدر آشپز خوبی هستی که حتی از بی‌کیفیت‌ترین مواد؛ بهترین غذا را درست کنی!». نگاهی به چشمانم انداخت و سرخی چشمانم را به رخم کشید. گفت:« تو هنوز نتونستی خدا رو اون‌جوری که باید بشناسی!».

گفتم:« برای چی این حرف رو می‌زنی؟».

گفت:« چشم‌هات دارن داد می‌زنن! معلومه از وقتی من رفته‌ام تا حالا یک‌سره گریه کرده‌ای!».

نمی‌شد موضوع را از محرمم مخفی نگه دارم. گفتم:« معلومه گریه کردم؟».

گفت:« هر آدم کوری هم الان چشمش بهت بیفته می‌فهمه!».

به‌طرف دستشویی رفتم. وقتی توی آینه نگاه کردم، از خدا و شوهرم خجالت کشیدم. کمی با من شوخی کرد و خندیدیم. خنده‌ای همراه با بغض. نمی‌خواستم محرمم از عمق ناراحتی‌ام اطلاع پیدا کند. آخر او از صبح زود تا به الان مدام چکش زده و کار کرده. او کم‌تر از من ناراحت نیست. نباید بیشتر از این ناراحت شود.

سری به حیاط زدم و هوایی تازه کردم. نسیم خنک پاییزی صورتم را که هنوز کمی رطوبت داشت، نوازش داد. دستانم را هر چه می‌توانستم باز کردم و چند نفس عمیق کشیدم. هوای تازه مثل آب سردی که روی بدن گرم جریان پیدا کند، در مجاری تنفسی‌ام جریان پیدا کرد. محو تماشای قطعات ابری شدم که آسمان را پوشش داده بودند و به سرعت شنا می‌کردند.

صدای شوهرم مرا به خود آورد. وارد شدم. از منظر تازه‌ای به دستان شوهرم خیره شدم. به‌طوری که متوجّه‌ی نگاهم شد. فکر کرد چه چیز عجیب و غریبی در دستانش دیده‌ام که این‌طور نگاه می‌کنم. با قدم‌های آهسته و با تمرکز به طرفش رفتم. رو به رویش نشستم و دست بردم که دستانش را بگیرم. جا خورد و دستش را کشید.

درحالی که پشت و روی دستش را نگاه می‌کرد، پرسید:« چیزی شده؟».

گفتم:« دست‌هات رو بهم بده! می‌خوام ببوسم. دست‌هایی رو که برای تأمین معاش خانواده از صبح تا شام بلادرنگ کار می‌کنند. می‌خوام کاری رو بکنم که پیغمبر کرد!».

هرطوری بود، دستان زمختش را گرفتم و بوسیدم. پشت دستش را به صورت و چشمانم مالیدم. اگر این‌کار را نمی‌کردم چطور باید خستگی‌اش در می‌رفت. باید با الفاظ به او می‌فهماندم که به او افتخار می‌کنم. اما این‌طوری او تمام ناگفته‌های مرا هم حس می‌کرد. خنده‌ای که از سر رضایت روی لب‌های او نشست تا قیامت فراموشم نمی‌شود.

به سجاده برگشتم. نماز مغرب و عشا را با آرامش کامل به جا آوردم. خدایا! آبروی شوهرم را حفظ کن. او همه‌ی تلاش خود را برای تأمین معاش ما کرده است. اگرچه طلب زیادی دارد اما دستش خالی است. نگذار او خجالت بکشد. آمین

شب را هم به صبح رساندیم. مرتب من به او دلداری دادم و او به من. صبح باز هم طبق روال از زیر قرآن ردش کردم. کم‌کم باید پخت غذا را شروع می‌کردم. برنج را از وقت نماز صبح خیس کرده بودم. همه‌ی سویای موجود در خانه را خیس کردم. کمی هم ادویه زدم تا معطر شود. برنج را که آبکش کردم، با ذکر بسم الله و خواندن آیه‌الکرسی لایه لایه در قابلمه ریختم.

روی صندلی نشستم. چشم ظاهری‌ام به قابلمه بود. چشم دلم به آسمان. آرزو می‌کردم که مهمان عزیز ما از آنچه برایش پخته‌ام خوشش بیاید. راز و نیازی هم با خدا داشتم.

خدای مهربان! بارها شنیده‌ایم که گفته‌اند:« مهمان هر که باشد؛ در خانه هرچه باشد.». ای خدا تو به میوه‌های مختلف طعم‌های متفاوت می‌دهی. به هر چیزی مزه‌ای می‌بخشی که به ذائقه‌ها خوش می‌آید! من با هرچه داشتم به صحنه آمده‌ام، بقیّه‌اش با توست. آبروی شوهرم را حفظ کن! آمین.

ساعت ده نشده شوهرم به منزل آمد. با کمک هم منزل را به بهترین نحو نظافت کردیم. چیزهای اضافه‌ای که در هال بود برداشتیم. پشتی‌ها را مرتب کردیم. شوهرم جارو را برداشت و جلوی در حیاط را هم تمیز کرد و آبی پاشید. آخر مهمانمان خیلی عزیز بود.

حوالی ساعت یازده و نیم با صدای زنگ با هم به‌طرف در رفتیم. خودش بود. آخر ما که در این شهر غریب کسی را نداشتیم. تازه او عادت داشت دوبار کلید زنگ را فشار بدهد. با عزت و احترام او را به داخل دعوت کردیم.

همین‌که وارد شد، نفس عمیقی کشید و گفت:« چه بوی خوبی! می‌دونین برای این‌که امروز بتونم خوب غذا بخورم سه‌روزه که روزه گرفتم!». هر سه خندیدیم.

شوهرم گفت:« با این حساب غذای ما کلی زیاد می‌یاد! ما فکر می‌کردیم که وقتی می‌خوای خونه‌ی ما بیای حداقل یک هفته که روزه می‌گیری!». باز هم هر سه خندیدیم.

در دل من غوغایی به پا بود. بعد از این‌که برای دقایقی دوزانو به احترام او نشسته بودم از جا بلند شدم و به‌طرف آشپزخانه رفتم. اوّلین سری چای را که کمی دارچین به آن زده بودم، برای هر سه‌مان ریختم و آوردم.

بازهم صدای به‌به و چَه‌چَه تازه‌وارد بلند شد. توی دلم خدا را شکر می‌کردم که الحمدلله جوّ مثبت است. هنوز آخرین جرعه‌ی چای را در دهانش نریخته بود که گفت:« نمی‌خواین ناهار بیارین؟ دارم از گرسنگی هلاک می‌شم!».

چشمی گفتم و رفتم روغن داغ کنم. همسرم سفره را باز کرد و مخلّفاتی را که از قبل حاضر کرده بودم، روی آن چید. بشقاب‌ها را مرتب کرد و دیس برنج را از جا برداشت و به‌طرف سفره رفت. از پشت‌سرش خودم را به سفره رساندم. مؤدب نشستم و شروع کردم به تعارف کردن. کف‌گیر اولی و دومی و سومی و چهارمی را شوهرم توی بشقابش ریخته بود که دستش را گرفت و گفت:« فعلاً کافیه! می‌دونین که من توی خونه‌ی شما تعارف نمی‌کنم. خونه‌ی شما رو مثل خونه‌ی خودم می‌دونم. اجازه بدین لازم شد خودم بریزم!».

بسم‌اللهی گفت و شروع به خوردن کرد. هر سه با اشتها غذا خوردیم. اما مهمان عزیز ما چند قاشق که می‌خورد، یک‌بار از خوشمزگی آن تعریف و تمجید می‌کرد. در طول غذا خوردن هم، خاطرات زیادی از غذاهای خوشمزه‌ای که در گذشته در خانه‌ی ما خورده بود با آب و تاب گفت و خندیدیم.

بعد از این‌که سیر شدیم و دست از غذا کشیدیم منتظر اظهار نظر همیشگی او بودم. گفت:« مدّت‌ها بود که این‌همه غذای پرگوشت، اون هم به این خوشمزگی یک‌جا نخورده بودم.».

شوهرم ابتدا و من بعد از او گفتیم:« نوش جونتون! قابل شما رو نداشت. خیلی بزرگواری کردین که به ما سر زدین. می‌دونین که چند وقته خونه‌ی ما نیومده بودین؟».

کمی از مشکلاتش گفت. دستش رفت به‌طرف جیب بغلش. پاکتی را در آورد و جلوی شوهرم گذاشت. من اجازه گرفتم و شروع کردم به جمع کردن بشقاب‌ها و سفره. حرف‌هایی که بین او و همسرم می‌گذشت می‌شنیدم. او داشت عذرخواهی می‌کرد که تا به حال نتوانسته قرضی که گرفته بوده است پس بدهد.

شوهرم پاکت را به‌طرف او سُر داد و گفت:« قابلی نداره! اگه نیاز دارین برش دارین! ما شکر خدا خیلی مشکلی نداریم!».

گفت:« دیگه فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی تأخیر داشته‌ام. هفت سال پیش بود که شما دویست هزار تومان به من قرض دادین! قرار بود وقتی تونستم برگردونم. حالا خدا وُسعش رو داده. دیگه بی انصافیه که برنگردونم. اصلاً برای همین اومدم. نمی‌خواستم بیشتر از این شرمنده‌ی شما بشم.».

همسرم تشکر کرد و بسته‌ی پول را به‌طرف من دراز کرد. از دستش گرفتم و روی لبه‌ی کمد گذاشتم. چای را خوردند و کمی استراحت کردند. بعد هم با عزت و احترام بدرقه‌اش کردیم. هرچه اصرار کردیم که بیشتر بماند قبول نکرد.

مثل کسی که دیده باشد یک بچّه‌ی خردسال آمده روی لبه‌ی بالکن طبقه‌ی دهم یک آپارتمان و کم مانده بیفتد ولی به طور غیر منتظره‌ای به عقب برگشته، نفسم را که حبس کرده بودم، یکباره بیرون دادم. با شوهرم رو به خدا تشکر کردیم.

هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که در منزل را زدند. از پشت اف‌اف پرسیدم:« کیه؟».

صدای دختر کوچک یکی از همسایه‌ها بود که گفت:« حاج‌خانم! گوشت قربونی آوردم!».

جلوی در رفتم. گوشت را از او گرفتم و تشکر کردم. دو نفر دیگر از همسایه‌ها هم بعد از آن گوشت قربانی آوردند. هر کدام کمتر از نیم کیلو!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/9/27:: 9:4 صبح     |     () نظر