سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بسا شیفته دلداده بدان که نام نیکش بر زبانها افتاده [نهج البلاغه]
کوی نیکنامی
 
فدای لب تشنه‌ات

«چرا بعد هر
نماز می‌ره سراغ یخچال؟»

مدت‌هاست که خواهر او را می‌پاید. دل به دریا می‌زند و می‌پرسد.

می‌گوید:«از صبح تا نماز ظهر آب نمی‌خورم که نماز ظهرم رو تشنه،
به یاد تشنه‌کام کربلا بخونم.».

بسم‌الله
می‌گوید و آب را سر می‌کشد:«سلام بر حسین شهید! لعنت خدا بر قاتلان حسین!». و قطره‌ی
اشک از گوشه‌ی چشمش...



کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/3/26:: 9:37 صبح     |     () نظر
 
دل‌های بی کهکشون

دامنش رو که تکون داد، یک مشت ستاره ریخت روی زمین. اونهایی که ریختن توی بیابون، شدن راه‌بلد کاروان‌های دور و نزدیک. اونهایی هم که ریختن توی چشمای بابا، شدن آیینه‌ی شبای بی‌اون. هرشب از توی قاب عکس بِهِم چشمک می‌زنن.چندتایی هم ریختن توی صورت مامان که نصفه شبا زیر نور ماه قایم‌باشک بازی می‌کنن.ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/3/8:: 5:17 عصر     |     () نظر
 
هدیه‌ی ولادت

دخترک از دست بابا آب می‌نوشید و کیف می‌کرد حتی اگر تشنه نبود. می‌خواست جریان زندگی را از دست پدر بنوشد، آب حیات را. و نوشید. زندگی یافت.ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/2/24:: 12:33 عصر     |     () نظر
 
عشق کبوترانه

جنازه‌اش را در حیاط گذاشتند. روی شهید را که باز کردند، پنج کبوتر او بالای سرش شروع کردند به بال بال زدن. اهل خانه برای شهیدشان که نه، برای بال بال زدن کبوترها گریه کردند. غروب به یاد او برایشان دانه و آب سه روز را گذاشتند. صبح فقط یک کبوتر لب بام نشسته بود. صبح دیگر دیدند، چهار کبوتر  سرها را روی هم گذاشته و مرده‌اند.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/2/20:: 6:17 عصر     |     () نظر
 
پیراهن سفید یقه آهاردار
ادامه مطلب...

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/2/13:: 5:0 عصر     |     () نظر
 
معرفت کبوتران
یکبار موقع برگشتن از جبهه، در تهران به دایی‌اش سر زده بود. آنها کبوتر نگه می‌داشتند. یک‌جفت کبوتر از آنها گرفت و با خودش آورد فرات. برایشان بالای پشت بام جایی درست کرد. وقتی از مدرسه یا از سر کار بر می‌گشت، سراغشان می‌رفت. برایشان دانه می‌ریخت و آنها را ناز و نوازش می‌کرد. این حیوان‌ها به او عادت کرده بودند. او را به خوبی می‌شناختند و دور و برش می‌چرخیدند.
بار آخر که می‌خواست برود، آنها پنج‌تا شده بودند. برایشان دان ریخت و آمد پایین. به برادرش و ما سفارش کرد:«نکنه یادتون بره و به کبوترها آب و دون ندین!». بهش قول دادیم که نگران نباشد.
روزی که جنازه‌اش را آوردند توی حیاط و روی تابوت را باز کردند، اتفاقی افتاد که شاید برای دیگران معنایی نداشت ولی برای ما که رابطه‌ی او و کبوترها را می‌دانستیم، یک کتاب بود.
کبوترها شروع کردند روی جنازه چرخیدن و بال بال زدن. دل ما داشت پاره می‌شد. حس می‌کردیم که آنها هم دارند برای حسین عزاداری می‌کنند.
تا خواستند جنازه را بردارند، کبوترها روی دیوار نشستند و با گردن کج شروع کردند به نگاه کردن به تابوت و بعد هم به جای تابوت.
از مزار که بر گشتیم بلافاصله سراغ آنها رفتیم. برایشان مقداری برنج و آب ریختیم و آمدیم پایین.
از فردا می‌دیدیم فقط یکی از آنها لب بام می‌نشیند. روز اول خیلی توجهمان جلب نشد. روز دوم که رفتیم بالا، دیدیم چهارتاشون سرها را روی هم گذاشته‌اند و مرده‌اند. آب و دانه‌هایی که برایشان ریخته بودیم، همانطور بود. لب به آب و دانه‌ها نزده بودند.
آن یکی هم که مانده بود، بعد از دو سه روز رفت و ناپدید شد.
برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/1/28:: 8:4 صبح     |     () نظر
 
طبیب طوس
وارد حرم امام رضا که شد، پرده کنار رفت. زیر پایش دشتی دید پر از سبزه و گل. بی‌اختیار پایش را بلند کرد که روی گل‌ها نگذارد. خواست دخترش را صدا بزند و ازش بپرسد:«بابا! تو هم این سبزه‌ها و گل‌ها رو می‌بینی؟». ترسید طاهره فکر کند:«برای دیوونگی بابا هم باید شفا طلب کنه.»، سکوت کرد.
احترام کردند و نشستند. احساس کرد که هیچ چیز مثل نماز نمی‌تواند آرامش کند. باورش نمی‌شد که هنوز نرسیده شفا گرفته باشد. مانده بود که به طاهره بگوید یا نه. به نماز ایستاد. در سجده‌ی آخر با خدا حرف زد و حرف زد و حرف زد.
«خدایا! به حق آقای ما علی ابن موسی الرضا، هیچ‌کس رو دست خالی بر نگردون!».
خیس عرق بود ولی می‌لرزید. به خودش نهیب زد:«نمی‌خوای پروانه‌ی ضریح امام رضا باشی؟». بلند شد. شروع کرد به چرخیدن دور ضریح و تشکر کردن از امام رضا به خاطر وساطتش نزد خدا. چرخید و چرخید تا نگران طاهره شد. وقتی آمد بالای سر او دید چادر را روی صورت کشیده و هق هق گریه می‌کند.
آرام دستش را روی شانه‌ی دخترش گذاشت. پرسید:«بابا! زینب کو؟ گم نشه؟».
دختر چادر را از روی صورت کنار زد و دست را روی دست بابا گذاشت. پرسید:«آمدی بابا؟». با خودش فکر کرد:«بابا توی رؤیای خودش سراغ زینب رو می‌گیره.». نگاهش را که چرخاند دید زینب نیست.
پدر که سر پا بود با انگشت دختر بچه‌ی دو ساله‌ای را چند متر آن‌طرف‌تر نشان داد و گفت:«بابا! اون زینب نیست؟».
دختر نگاهی به زینب انداخت و نگاهی به بابا. بلند شد و پدر را در آغوش گرفت و پرسید:«بابا! تو می‌بینی؟».
آهسته گفت:«آره بابا! اما سر و صدا راه نینداز! اگه مردم بفهمن، لباس توی تنم نمی‌گذارن.».
طاهره مانده بود که الان باید بخندد یا گریه کند. یاد حرف مادر بزرگش افتاد:«محمدعلی بیمه‌ی امام رضاست.». با خودش گفت:«بیمه شده‌ی امام رضا حق داره طبیب طوس رو به طبیب‌های انگلیس و آلمان ترجیح بده.».
از روزی که محمدعلی در سومار بینایی‌اش را از دست داد و حاضر نشد که به توصیه‌ی پزشک‌ها، برای معالجه به خارج برود، او را به منزلش در روستای قدس شاهرود بردند. همه‌ی اهل خانه بی‌قرار بودند الا محمدعلی. طاهره حالا می‌فهمید که آن‌همه آرامش برای چه بوده است.
برگرفته از خاطره‌ی دختر شهید محمدعلی قاسمی






کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/1/20:: 11:30 صبح     |     () نظر
 
یا می کشی یا می کشنت
هنوز زنگ صدایش در گوشم می‌پیچید:«اینجا نون است و آب گوشت، اونجا گلوله است و گوشت. یا می‌کشی یا می‌کشنت.».

وقتی رادیوخبر عملیات والفجر هشت را پخش کرد و خبر از پیروزی بزرگ داد، برخلاف همیشه دلم را غم گرفت.

«یا می‌کشی، یا می‌کشنت.»

عملیات تمام شد و رزمنده‌ها برگشتند. پدرم در میانشان نبود. برادرم که در خرمشهر سرباز بود، به معراج شهدا فرستادیم تا جنازه‌اش را در میان شهدایی که شناسایی نشده بودند پیدا کند؛ از روی انگشتی که زیر دستگاه قطع شده بود. پیدا نشد.

بعضی همرزمانش نشانی او را تا کنار اروند می‌دادند و بعضی تا فاو. اما هیچکس خبر شهادت یا اسارتش را نداشت. چهارده سال با هر صدای زنگی به طرف کوچه دویدیم.




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/1/20:: 9:10 صبح     |     () نظر
 
صلوات شمار برای موبایل

قابل دانلود.

http://www.2shared.com/file/3050288/17667c9e/Shomareshgar2.html


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/1/8:: 12:57 عصر     |     () نظر