کم مانده بود که کودک از تشنگی بمیرد. آب در انحصار دشمن بود.
پدر او را روی دست به دشمن عرضه کرد که نمرهی انسانیت آنها در تاریخ صفر شود.
فرماندهی سپاه دشمن به خبرهترین تیرانداز گفت:«بزن پیش از آنکه دل کسی بلرزد!».
طوری زد، که سر کودک بر پوست گردنش آونگ شد.
کلمات کلیدی: