سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] آن که به عیب خود نگریست ، ننگریست که عیب دیگرى چیست ، و آن که به روزى خدا خرسندى نمود ، بر آنچه از دستش رفت اندوهگین نبود ، و آن که تیغ ستم آهیخت ، خون خود بدان بریخت ، و آن که در کارها خود را به رنج انداخت ، خویشتن را هلاک ساخت ، و آن که بى‏پروا به موجها در شد غرق گردید ، و آن که به جایهاى بدنام در آمد بدنامى کشید ، و هر که پر گفت راه خطا بسیار پویید ، و آن که بسیار خطا کرد شرم او کم ، و آن که شرمش کم پارسایى‏اش اندک هم ، و آن که پارسایى‏اش اندک ، دلش مرده است ، و آن که دلش مرده است راه به دوزخ برده . و آن که به زشتیهاى مردم نگرد و آن را ناپسند انگارد سپس چنان زشتى را براى خود روا دارد نادانى است و چون و چرایى در نادانى او نیست ، و قناعت مالى است که پایان نیابد ، و آن که یاد مرگ بسیار کند ، از دنیا به اندک خشنود شود ، و آن که دانست گفتارش از کردارش به حساب آید ، جز در آنچه به کار اوست زبان نگشاید . [نهج البلاغه]
کوی نیکنامی
 
کارت ویزیت

بر گرفته از خاطرات شهید زین‏العابدین علی

از بیرون که وارد شد، مثل گچ سفید شده بود و مثل مار به خودش می‌پیچید. چشم‌های آبی‌اش به این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدند. موهای بور و کم‌پشتش سیخ سیخ شده به نظر می‌رسیدند. هیچ‌وقت این‌طور ناراحت ندیده بودش.

چیزی نمی‌گفت. خواهرش مانده بود که چطوری سر صحبت را باز کند. به طرف یخچال رفت و یک لیوان آب خنک برداشت و به دستش داد.

آب را خورد و دستی به لبش کشید و گفت:« فدای لب تشنه‌ات یا حسین.».

پرسید:« کارها خوب پیش رفت؟ درست شد ان‌شاءالله؟».

می‌دانست که درست نشده. رنگ و رویش داد می‌زد. ولی باید از یک جایی سر صحبت را باز می‌کرد. جوابی نداد. دیگر چشمانش نمی‌دویدند. فقط به نقطه‌ای از دیوار روبه‌رو خیره شده بود.

ـ «حالا چی می‌شه؟ این بچّه تا حالا این‌همه سختی کشیده. به خاطر نداری و فقر نتونست درسش رو ادامه بده. بعد هم اومد تهران و هم کار کرد و هم درس خوند، لابد به خاطر نداشتن پارتی قبولش نمی‌کنن. باید چکار کنیم؟ از دست می‌ره.».

به طرف آشپزخانه رفت تا یک استکان چای دست برادرش بدهد. اما فکر و خیال آرامش نمی‌گذاشت.

ـ «حتماً آقای فیصلی کسی رو توی ارتش می‌شناسه که یک سفارش برای زین‌العابدین بگیره و استخدامش کنن. چاره‌ای نیست. صبر می‌کنم تا بیاد.».

چای را جلوی برادرش گذاشت و کنارش نشست.

پرسید:« نگفتی چی شد؟».

کمی چرخید تا کاملاً با خواهرش روبه‌رو باشد. یک کمی از چای را به دهانش ریخت و گفت:« هر طور شده باید درس بخوانم. نه من، بلکه همه‌ی جوان‌های مذهبی باید درس بخوانند و مملکت را از دست این بی‌دین‌ها خارج کنند. امروز خیلی بِهِم بر خورد. این دکتر ارتش که باید معاینه‌ام می‌کرد، کلی به خاطر قیافه و محاسنم مسخره‌ام کرد. آقای دکتر این‌قدر نمی‌فهمه که این قیافه رو خدا برای من درست کرده. نمی‌فهمه که با مسخره کردن من در حقیقت دارد خدا را مسخره می‌کند. تقصیر من این وسط چیه که چشمام زاغند و موهام بور؟ اگر او هم مثل من از بچّگی مجبور به کار کردن توی گرمای چهل و چند درجه تابستان و سرمای زیر صفر زمستان بود، امروز به این قیافه‌ی شکسته‌ نمی‌خندید و مسخره‌ام نمی‌کرد.».

راست می‌گفت. بچّه‌های کوچک روستایی باید کار می‌کردند. چیزی هم خیلی پیدا نمی‌شد که بخورند. اکثراً اگر کمی وضع بد نبود، یک چای شیرین که با دو حبه قند درست شده بود با کمی نان، کل صبحانه‌اشان بود. آب دوغی ناهار و شب هم یا نان خالی، یا نان و کمی سبزی صحرایی. بعضی‌ها همین را هم نداشتند. توی این خانواده‌ها برنج فقط یک‌بار در سال پخت می‌شد. اسم کباب و خیلی از خوراکی‌های دیگر را اگر مدرسه رفته بودند فقط در کتاب‌ها می‌خواندند.

با این وضع جوان‌های هیجده بیست ساله خیلی بیشتر از سن واقعی‌شان نشان می‌دادند. آفتاب مستقیم تابستان بخش‌هایی از پوست صورتشان را می‌سوزاند و لکه‌های قهوه‌ای ایجاد می‌کرد.

خواهرش میان حرفش دوید:« بره پدرش رو مسخره کنه. خونواده‌ی خودش رو مسخره کنه. آدم‌های مفت‌خوار و بی عاطفه. مگه می‌خوان مملکت رو بدن به تو که این حرف‌ها رو می‌زنن؟ تو می‌خوای بری توی ارتش که به مملکت خدمت کنی. مگه می‌خوای ارث پدریشون رو تصاحب کنی؟ هیچ نگران نباش. هر طور شده کسی رو پیدا می‌کنیم که کارت رو درست کنه. بذار شب فیصلی بیاد. حالا هم بلند شو لباس‌هات رو در بیار و کمی استراحت کن. ماتم کردن نداره. این‌کار نشد یک کار دیگه. خدا بزرگه.».

زین‌العابدین مشغول نماز مغرب و عشا بود که آقای فیصلی آمد. لباسش را در آورد و رفت وضو گرفت. زین‌العابدین نماز مغرب را خواند و دست‌ها را به طرف آسمان بلند کرد:« خدایا تو می‌دانی که غیر از تو هیچ‌کس را ندارم. نه من! که آدم‌های فقیر و بیچاره، همه‌اشان همین‌طورند. تو خودت مسبب‌الاسبابی. خودت یک وسیله‌ای فراهم کن که بتوانم به استخدام ارتش در بیایم. بهت قول می‌دهم با تمام توانم درس بخوانم و جلوی کسانی که تو را به تمسخر می‌گیرند بایستم. یا مسبب‌الاسباب. آمین.».

آقای فیصلی وارد اتاق شد. سلام و احوال‌پُرسی کردند و پرسید:« چکار کردی؟ درست شد؟».

جواب داد:« حالا نمازتان را بخوانید بعداً برایتان توضیح می‌دهم.». خودش هم به نماز عشا ایستاد. بعد از نماز مصافحه‌ای و قبول باشه‌ای به هم گفتند و چهارزانو، روبه‌روی هم نشستند.

ـ :« دکتر ارتش کلی مسخره‌ام کرد! ’با این قد قواره و قیافه می‌خوای توی ارتش شاهنشاهی استخدام بشی؟ بهتره بری دنبال کار دیگری.‘ اصلاً معاینه‌ام نکرد. هرچی متلک بلد بود بارم کرد. نه زورم بهش می‌رسید و نه فریادم به جایی و الا راحت ولش نمی‌کردم. مرتّب بهم می‌گفت:’ تو رو چه به استخدام توی ارتش؟ با این قد و قواره که نمی‌تونی توی ارتش خدمت کنی!‘. خیلی این پا اون پا کردم که بلکه دلش به رحم بیاید و معاینه‌ام کند اما فایده نداشت. منم برگشتم.».

آقای فیصلی با این مسایل کم و بیش آشنایی داشت. سن و سالی ازش گذشته بود و چندتا پیراهن بیشتر از او پاره کرده بود. گفت:« نگران نباش. من فردا سراغ یک کسی می‌رم که وقتی کارتش رو نشون اون آقا بدی ازت عذرخواهی کنه و بپذیردت.».

بعد هم بلند شدند و به قسمت پذیرایی رفتند و آقای فیصلی محکم به شانه‌ی زین‌العابدین زد و گفت:« بازم که توی فکری! حتماً درست می‌شه. فکرش رو هم نکن.».

حاج‌خانم سینی چای را جلوی آنها گذاشت. کنار شوهرش نشست و خواست موضوع را مطرح کند. تا دهانش را باز کرد، آقای فیصلی گفت:« نگران نباشین حاج‌خانم! همه چیز رو برام گفت. فردا مشکل رو حل می‌کنیم. به امید خدا!». کمی بعد شام خوردند و خوابیدند.

ـ :«تو که می‌دانی! من دلم نمی‌خواست دنبال پارتی بازی برم. تا به حال هم از این کارها نکرده‌ام. خوشم هم نمی‌آید. اما به نظر می‌آید که اگه پارتی نداشته باشی، حتی قدم برداشتن هم ممکن نباشد. با هزار امید و آرزو روزها کار کردم و شب‌ها درس خواندم تا دیپلم بگیرم، بلکه بتوانم استخدام بشوم و هم به زندگی خودم سر و سامانی بدهم و هم دست مادر پیرم را بگیرم. حالا با مشکل قیافه مواجه شدم. خدایا! نکند تو به این‌کار آقای فیصلی راضی نباشی؟ اگر قرار است این عمل مورد رضایت تو نباشد، کاری کن که او نتواند کاری بکند. عیب ندارد. باز هم به شهرستان بر می‌گردم و کارگری می‌کنم. دلم می‌خواهد هر جا که هستم رضایت تو باشد. کی گفته که حتماً من باید کارمند بشوم؟ می‌روم درو می‌چینم اما با شرف زندگی می‌کنم. حمّالی می‌کنم اما سعی می‌کنم رضایت تو را به دست بیاورم. خدای من! مادرم اگر بشنود که این دکتر ارتش این‌چین حرفی به من زده، چقدر ناراحت می‌شود؟ من که نمی‌توانم ناراحتی او را ببینم.».

زمانی گذشت تا خوابش ببرد. وقتی برای نماز صبح بیدار شد، باز هم آقای فیصلی دلداریش داد:« نکنه ناراحت باشی! خدا ارحم‌الراحمینه. اگه بخواد کاری می‌کنه که اون آقای دکتر ازت معذرت‌خواهی کنه.».

نماز خواندند و با آقای فیصلی سر سفره‌ی صبحانه نشستند. بعد هم آقای فیصلی خداحافظی کرد و رفت. کار هر روزش بود. از صبح زود تا دیروقت کار می‌کرد تا زندگی را اداره کند.

زین‌العابدین باید ساعت هشت سر کار می‌رفت. بعد از خوردن صبحانه مسواکی زد و دوباره به رختخواب رفت. کمی به ساعت هفت مانده بود که دوتا دست کوچک دور گردنش حلقه شد:«دایی‌جون بلند شو. مگه نمی‌خوای بری دنبال کارت؟ بلند شو دیگه.».

غلتی زد و خواهرزاده‌ی خردسالش را در آغوش گرفت. ‌بوسید و نازش ‌کرد:«کی بهت گفت بیدارم کنی؟ هان کی گفت؟».

خواهرش گفت:« من گفتم بیدارت کنه. بلند شو دیرت می‌شه.».

از جا بلند شد و به طرف دستشویی رفت. تجدید وضویی کرد و لباسش را پوشید. کت قهوه‌ای با دانه‌های سفید. پیراهن سفید و کفش مشکی. خداحافظی کرد و دنبال کارش رفت. ساعت کمی از سه بعد از ظهر گذشته بود که به خانه آمد. تمام طول روز فکرش مشغول این بود که آقای فیصلی چکار کرده است؟ از راه که رسید، پرسید:« آبجی چه خبر؟».

گفت:« هنوز که هیچ خبری ندارم. شب که آقای فیصلی بیاد، ان‌شاءالله خبرای خوش می‌یاره. اصلاً نگران نباش. برو لباست رو در بیار و بیا ناهارت رو بخور.».

هنوز از جا بلند نشده بود که صدای زنگ در آمد. گوشی اف‌اف را برداشت. آقای فیصلی بود. برخلاف هر روز که تا دیروقت به منزل نمی‌آمد، امروز ساعت چهار نشده به خانه آمد. باید خبرهای خوبی آورده باشد. تا به داخل آمد رو به زین‌العابدین کرد و گفت:« نگفتم:’ خدا بزرگه!‘. این آقا رو وقت‌های دیگه یک‌ماهه هم نمی‌شد پیدا کنی اما حالا تا رفتم دفترش همون‌جا بود و خیلی هم اظهار خوشحالی کرد که به دیدنش رفتم. وقتی هم موضوع رو فهمید، خیلی بهش برخورد که چرا اون آقای دکتر این‌جوری برخورد کرده. با عصبانیت گفت:’ این کارت من رو بهش بده ببره نشونش بده. اگه بازی در آورد بلافاصله به من خبر بدین.‘ حالا دلم می‌خواد توی چشم‌هاش نگاه کنم وقتی به کارت نگاه می‌کنه، مرتیکه‌ی عوضی!».

صبح اول وقت، کمی زودتر از روزهای دیگر زین‌العابدین سر کارش رفت. در طول راه مرتّب دست به جیب کوچک کتش می‌برد تا ببیند کارت را گم نکرده باشد. پشت در کارگاه ایستاد تا صاحب‌کارش آمد. بعد از شنیدن ماجرا بهش اجازه داد تا دنبال کارش برود. وقتی زین‌العابدین حرکت کرد و دو سه قدم رفت، صاحب‌کارش گفت:« زین‌العابدین!».

برگشت و گفت:« بله اوستا!».

گفت:« تو آدم دینداری هستی خدا کمکت می‌کنه. خیالت راحت باشه. اما یادت باشه که کارِت درست شد و رفتی ما فقیر بیچاره‌ها رو فراموش نکنی.».

گفت:« به امید خدا.» و راه افتاد.

ـ :« خدای من! آدم‌ها چقدر با هم فرق دارند. این آقا این‌قدر به من احترام می‌گذارد. این‌قدر با خداست. هر حرفی می‌خواهد بزند یک کلمه‌ی خدا کنارش می‌آورد. آن یکی هم خدا را به تمسخر می‌گیرد. البته آنها حق هم دارند چون شاه را خدایگان می‌دانند.».

وقتی از تاکسی پیاده شد و وارد دفتر آقای دکتر شد، هنوز خبری نبود. کمی قدم زد. داشت حوصله‌اش سر می‌رفت. یک‌وقت آقای دکتر پیدایش شد. تا چشمش به زین‌العابدین افتاد، گفت:« باز هم که پیدات شد. مگه جوابت رو نگرفتی؟».

زین‌العابدین سینه‌اش را صاف کرد تا قد نسبتاً کوتاهش کمی بلندتر نشان بدهد و گفت:« آقای دکتر این کارت خدمت شما!».

دکتر را برق گرفت:«چرا پریروز خودت رو معرفی نکردی؟ حالا من چطوری توی چشم سرهنگ نگاه کنم؟ پسرجان از اول خودت را معرفی می‌کردی.».

زین‌العابدین داشت به لرزش دست دکتر نگاه می‌کرد و در دل می‌خندید. پشتش گرم شده بود. رو به دکتر کرد و گفت:« شما که در برابر یک کارت کوچک این‌طور تواضع و فروتنی می‌کنید، چطور خدا را به تمسخر می‌گیرید؟ یادتان هست پریروز به همه چیز من خندیدید و مسخره‌ام کردید؟».

ـ :« من شما رو مسخره کردم؟ من به گور پدرم خندیدم. برای چی باید مسخره‌تون کنم؟».

با هزار زحمت می‌خواست به زین‌العابدین بفهماند که قصد تمسخرش را نداشته است. بدون معاینه سلامت جسمی‌اش را تأیید کرد و گفت:« سلام من رو به جناب سرهنگ برسونین.».

زین‌العابدین برای گذراندن دوره‌های لازم وارد ارتش شد.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/17:: 5:42 عصر     |     () نظر