همسر مرد در بیمارستان نیاز به خون دارد. خون موجود نیست. نزدیک صبح است. امیدش دارد قطع میشود.
«برو تهران خون بیار؟»
فرج را در خیابان جستجو میکند. حسن[1] از مأموریت شبانه بر میگردد.
چهرهی غمگرفتهی مرد او را جذب میکند. همراهش میرود تا نگرانیاش را بشوید. با چهارصد سیسی خون!
کلمات کلیدی: