داغ دو جوان کمر مادر را میشکند. او که هر سال به پیشباز ماه مبارک میرفت، با خدا قهر میکند.
«دیگه برای چی برم استقبال! با کدوم دلخوشی؟»
متکا خیس میشود ولی اشک همچنان جاریاست. نزدیک سحر به خواب میرود.
«چرا بلند نمیشی؟ مگه نمیخوای بری استقبال[1]!»
چشم میگشاید آشتی میکند.
کلمات کلیدی: