سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پنهان کننده دانش، به درستی دانشش بی اعتماد است . [امام علی علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
این‌جور نماز

بر گرفته از خاطرات افسر شهید زین‏العابدین علی

سرویس طبق معمول سر ساعت ‌ایستاد و همه‌ سوار ‌شدند. ردیف سوم یک صندلی خالی بود. کنار افسری روی صندلی خالی نشست و بر حسب وظیفه‌ی اخلاقی سلام و احوال‌پُرسی انجام شد.

هنوز همکاران دیگر داشتند سوار می‌شدند. صندلی‌های عقب اتوبوس خالی بود. افسر گفت:« چند روزه که می‌بینم سوار می‌شی. مثل این‌که تازه استخدام شدی، درسته؟ عجیبه که قیافه‌ات برام خیلی آشناست. هر روز با خودم فکر می‌کنم که این آقا رو یک جایی دیدم. اهل کجایی؟».

گفت:« علی هستم. آره تازه استخدام شدم. اهل گرمسارم. با مکافات توانستم استخدام شوم.».

داشت کل ماجرای استخدام شدنش را توضیح می‌داد که افسر حرفش را برید و گفت:« کجای گرمسار می‌شینین؟».

جواب داد:« آب‌دنگ. مگه شما گرمسار رو بلدین؟ نکنه گرمساری هستین؟».

گفت:« آره. خیلی خوشحالم از دیدنتون.».

زین‌العابدین درجه‌ها را تازه یاد گرفته بود. می‌دانست این آقا دارای درجه‌ی ستوانیکمی است. اما از علامت‌هایی که روی یقه و سینه و بعضی جاهای دیگر نصب بود سر در نمی‌آورد. خجالت کشید که از او بپرسد در چه رسته‌ای کار می‌کند و شرح وظایفش چیست.

افسر اسم چند نفر از گرمساری‌ها را که می‌دانست در محله‌ی آبدنگ می‌نشینند برد و راجع به هر کدام هم حرف‌هایی زد. بعضی از خوانین و بعضی از رعیت‌ها.

اتوبوس وارد پادگان شد و پیاده شدند. باز هم از ملاقات همدیگر ابراز خوشحالی کردند.

از آن به بعد کمتر اتفاق افتاد که دوتایی بتوانند توی سرویس کنار هم بنشینند. فقط از کنار صندلی هم که عبور می‌کردند سلامی می‌کردند و می‌گذشتند. اما هر دو طرف سعی داشتند در پادگان مراقب رفتار هم باشند. بدون این‌که طرف مقابل بفهمد.

یک‌شب که زین‌العابدین نگهبان شده بود، در باشگاه افسران هم جشنی بود. از بعضی دوستان شنیده بود که بعضی از افسران چه کارهایی می‌کنند. کنجکاو به طرف باشگاه رفت. از پشت پنجره باشگاه همان افسر را دید که شراب می‌خورد و بد مستی می‌کرد. خیلی معطل نماند و از آن‌جا عبور کرد.

پس‌فردا سوار اتوبوس که شد، باز هم آن افسر را روی صندلی جلو دید. بدون سلام و احوال‌پُرسی از کنارش گذشت. افسر هم به روی خودش نیاورد. روزهای بعد هم همین برخورد تکرار شد.

«چرا این آقا برخوردش با ما عوض شده؟ ما که بدی‌ای بهش نکردیم. تازه اون که تا حالا نه اسم و رسم من رو پرسیده و نه راجع به کارم چیزی می‌دونه. با این ریخت و قیافه، احتمالاً رفتار من رو نمی‌پسنده. ولی ما که هنوز با هم یک کلمه حرف هم راجع به عقایدمون نزدیم. باید ته و توی کار رو در بیارم.».

از همان روز رفتار زین‌العابدین را زیر نظر گرفت. با چه کسانی هم‌صحبت می‌شود. با کی کار می‌کند. غیر از کار اداری وضعیت رفتاری‌اش چطور است؟ با نماز و مسایل مذهبی چی؟

چند نفر از هم‌قطاران او را می‌شناخت. به بعضی از آنها سفارش کرد که هر چه در موردش می‌دانند به او اطلاع دهند.

یکی از آنها که از سنخ همان افسر بود در یک فرصتی رفتار او را برایش تشریح کرد:« تا هرچی کار می‌کنه که خیلی مرتّب و منظم کار می‌کنه. نه غیبت داره و نه تأخیر ورود. تا آخرین دقایق وقت کاری هم کار می‌کنه. هیچ ایرادی نمی‌شود از کارش گرفت. آدم مذهبی و خشکی هم هست. البته این‌طوری نیست که به کسی بی‌احترامی کنه. سرش به کار خودشه. وقت نماز که می‌شه یک تکه روزنامه توی اتاق می‌اندازه و نمازش رو می‌خونه.».

- :« جون بکن دیگه! درست اون چیزی که باید اول می‌گفتی آخر گفتی. من همین رو می‌خواستم.»

دیگر لازم نبود بقیه‌ی افراد گزارش بدهند. همین مقدار کافی بود. طرز تفکر او را می‌خواست بداند که حالا دیگر برایش روشن شده. به زین‌العابدین نگفته بود که با بعضی از فامیل‌هایش رفاقت و آشنایی دارد. اما دنبال این هم نبود که برایش دردسری بتراشد.

مدتی از موضوع گذشت. در یکی از تالارهای تهران یک جشن عروسی بود. آقای افسر در آن جشن دعوت داشت. مناسب‌ترین جا را برای نشستن انتخاب کرد. از آن‌جا به همه‌ی قسمت‌ها اشراف داشت. هم به بار نزدیک بود و هم همه‌ی کسانی را که وارد و خارج می‌شدند می‌دید.

دستی که از پشت روی شانه‌اش قرار گرفت، او را به خود آورد. خواست از جا بلند شود تا ببیند چه کسی از پشت سر دست روی شانه‌اش گذاشته است. اما دو دست قوی با فشار زیاد او را بر صندلی چسباند. البته فهمید که یکی از دوستان است. سعی نکرد که دیگر زور بزند و خودش را آزاد کند.

صاحب آن دست‌های قوی کسی نبود جز یکی از فامیل‌های زین‌العابدین. دعوتش کرد تا کنار هم بنشینند. او هم قبول کرد. پیش از شام خیلی حرف‌ها با هم زدند و خیلی از خاطرات گذشته گفتند و شنیدند.

افسر یادش آمد که راجع به زین‌العابدین هم با دوستش حرف بزند:« راستی! یک چیزی! یکی از فامیل‌هاتون اخیراً توی ارتش استخدام شده و هر روز توی سرویس می‌بینمش. ظاهراً آدم خوبی هم هست.».

پرسید:« کیه؟».

گفت:« زین‌العابدین علی. تازگی‌ها استخدام شده.».

گفت:« آره پسر مرحوم علی‌اکبره. یادته که اون خدا بیامرز چقدر آدم درست و سر به زیر و بی‌آزاری بود؟».

گفت:« می‌دونم. همون روز اول که بر حسب اتفاق کنار هم نشستیم، دیدم قیافه‌اش خیلی آشناست. همون‌روز شناختمش. اما این بنده‌ی خدا خیلی زود به مشکل می‌خوره.».

پرسید:« مشکل برای چی؟».

گفت:« آخه اون نماز می‌خونه. اونم توی محل کار. یک تکه روزنامه می‌اندازه و نماز می‌خونه.».

پرسید:« مگه نماز خوندن ممنوعه؟ برای چی به مشکل بر می‌خوره؟».

گفت:« نه. نماز خوندن که ممنوع نیست. اما تجربه چندین ساله‌ی من بِهِم می‌گه:’کسی که سر اذان توی محل کارش وضو می‌گیره و نماز می‌خونه، پشت سر این نماز یک کارهای دیگه هم می‌کنه.‘ اون وقته که مشکل درست می‌شه.».

پرسید:« بعدش چکار می‌کنه؟ تو که من رو دق‌مرگ کردی! چرا راسته حسینی حرف نمی‌زنی؟».

گفت:« چطوری حرف بزنم که تو بفهمی؟ آقاجون بعدش دلش می‌خواد بفهمه که چرا موجودی انبار یک چیزه و لیست چیز دیگه! بعدش هم می‌خواد بگرده تا گیر بیاره که بقیه جنس‌ها کجاست. باز هم دنبال می‌کنه و می‌بینه... .

بعد هم سعی می‌کنه به دوست و رفقاش که توی ارتش یا بیرون هستن بگه که این‌جا چه اتفاقاتی داره می‌افته. بعد هم سر وکارش می‌فته به رکن دو و چهل جور کوفت و زهر مار دیگه. آقای ... ما دیگه بچّه که نیستیم. این‌جور نماز خوندن سر آدم رو هم گاهی به باد می‌ده.».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/17:: 5:50 عصر     |     () نظر