هوای سرد بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و یک سبب شده است که خانمهای خانه پشت درهای بسته به کار مشغول باشند. مادر حسن او را باردار است. دارد پارچه و گلیم میبافد. محرم از راه رسیده است. در مسجد و حسینیهی روستا عزاداری امام حسین برپاست. همهجا سیاهپوش شده است. در وقت عزاداری کسی در خانه نمیماند. حتی خانمهای پا به ماه هم سری به مجلس عزا میزنند.
در دل مادر حسن آشوبی به پاست. تعزیه خوانها، تعزیهی سیدالشهدا میخوانند و علیاکبر. اما در دل او سوز عباس است و امالبنین. خودش هم نمیداند چرا. در مجلس و پای دار گلیمبافی همه اشک است و اشک. خود نوحهگر است و خود گریه کننده. به کسی اظهار نمیکند. فقط زیر لب زمزمهای نامفهوم دارد.
به خودش میگوید:«یک مادر منم و یک مادر امالبنین. پسر او را در غربت دست و سر بریدند. من اگر جای او باشم...»
به این جا که میرسد مجبور میشود دست از کار بکشد. پردهی اشک را کنار میزند و نگاهی به اطرافش میاندازد. سر را میان دو دست میگیرد و از عمق جان ناله میکند:«یا اباالفضل!».
پانزده سال میگذرد. حسن برای دفاع از مملکت به جبهه میرود. بار اولش است. مفقودالجسد میشود. حالا بیست سال گذشته است. مادر دلتنگ حسن میشود. اما یاد گریههای آنزمان او را آرام میکند:«یک مادر تویی، یک مادر امالبنین.»
کلمات کلیدی: