همه سرگرم نوشتنند. باید در جزیرهی بُوارین عملیات کنند. معلوم نیست که برگشتی باشد! نباید چیزی از قلم بیفتد! «آنچه از گناه، بین بنده و خداست، در صورت شهادت با اولین قطرهی خون خواهد ریخت. مثل برگ درخت که در خزان میریزد.» این روایت را بارها شنیده است. [1]
«اما دینی که به گردنم مونده چی؟»
نباید حقوقی از کسی به گردن او بماند! قلم کُند است. جلو نمیرود. از خدا مدد میجوید. «أَحْصَاهُ اللَّهُ وَنَسُوهُ»[2] یادش میآید. قلم تکان میخورد. روی خط جولان میکند:«وقتی بچه بودیم، تیم فوتبال داشتیم. از بچهها پول جمع کرده بودم که توپ بخرم. شش ریال اضافه آمد که نزد من ماند. به آنها بدهید و یا رضایتشان را بگیرید!». اسامی بچهها را مینویسد. آنگاه نفس راحتی میکشد و سپاس خدا را به جا میآورد.
برگرفته از خاطرهی همسر شهید سید نورالدین موسوی
کلمات کلیدی: