سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس غفلت کرد، نادان ماند . [امام علی علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
صداقت

 

روز بعد از عاشورا وارد کلاس شدم. می‌خواستم ببینم دانش‌آموزانم در این روزها چقدر از عزاداری‌ سیدالشهدا تأثیر گرفته‌اند. این‌طور شروع کردم:«خوب بچه‌ها! دیروز عاشورا بود. حتماً در عزاداری شرکت کردین و به عشق امام حسین و اهل بیتش به سر و سینه زدین. واقعاً اتفاق شوم و عجیبی افتاده! بعضی می‌گن سپاه عمر سعد صد و بیست هزار نفر بوده، بعضی هم کمترین عدد رو دوازده هزار نفر ذکر می‌کنن.

یک چنین سپاهی اون‌هم در بیابون، وقتی می‌خوان غذا بخورن، معلومه چه حجم زیادی غذا می‌پزن. یک طرف هم یک سپاه کوچک هفتاد نفره، که سه روز و سه شبه، که در محاصره‌ان.

در این سه روز آب و غذایی به کسی نرسیده و بچه‌های خردسالِ همراه این سپاه از عطش شدید، شکم‌هاشون رو به زمینِ جای مشک‌ها می‌چسبونن، تا کمی رفع عطش کنن.

وحشی‌گری در روز عاشورا به اوج می‌رسه. اون سپاه عظیم نه تنها به این سپاه کوچک حمله می‌کنن، بلکه بچه‌ها و زن‌ها را مورد ضرب و شتم قرار می‌دن.

راستی بچه‌ها! اگه شما در روز عاشورای سال 61 قمری بودین چه می‌کردین؟. به کمک کدومشون می‌رفتین؟».

با طرح این سؤال، همه‌ی بچه‌ها سرشان را پایین انداختند و از زیر به هم نگاه می‌کردند. کسی سرش را بلند نمی‌کرد تا مبادا از او بپرسم که اگر تو بودی چه می‌کردی؟ سکوت حاکم بر کلاس با صدای آهسته‌ی بچه‌ها که یک‌دیگر را دعوت به پاسخ‌دهی می‌کردند، شکست.

از بیست و سه نفری که در کلاس بودند، بیشترشان لباس مشکی به تن داشتند. بعضی از آن‌ها با شنیدن حرف‌های من، نرمه‌اشکی از گوشه‌ی چشمشان جاری بود و به آرامی اشکشان را پاک می‌کردند.

چند بار گفتم:«یک نفر از شما بگه که اگه روز عاشورا بود، به کمک سپاه عمر سعد می‌رفت یا به کمک سپاه امام حسین؟».

او که تقریباً هر روز قبل از آمدن به مدرسه، صورتش را تیغ می‌انداخت تا زودتر علامت مردی‌اش ظاهر شود، و هم‌قد من و لاغر و استخوانی بود گفت:«آقا ما بگیم؟».

جا خوردم! عبادی را دانش‌آموزی نمی‌دیدم که بخواهد در باره‌ی این موضوع اظهار نظر کند. اصلاً او عادت نداشت فکر کند. هیچ وقت هم حواسش به کلاس و درس نبود. وقتی توی خیالات خودش بود، اگر می‌پرسیدی:«عبادی کجایی؟». خیلی راحت جواب می‌داد:«آقا بعد از ظهر فوتبال داریم.».

نباید توی ذوقش می‌زدم. گفتم:«آفرین آقای عبادی، بفرمایین.».

پچ‌پچ بچه‌ها بیشتر شد. همه جا خورده بودند. خواهش کردم که ساکت شوند. سکوت کامل که برقرار شد. یک‌بار دیگر سؤال را تکرار کردم و از آقای عبادی خواستم شروع کند.

جواب داد:«آقا نگاه می‌کردیم ببینیم جوّ کدوم طرفیه، می‌رفتیم همون طرف.».

انفجار خنده‌ی بچه‌ها اختیار کلاس را برای دقایقی از دستم خارج کرد. عبادی کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کرد و در حالی‌که مثل ذغال سیاه شده بود، روی صندلی نشست.

با نگاهم از بچه‌ها خواستم ساکت شوند. بالاخره آرامش به کلاس برگشت. چه باید می‌کردم؟

گفتم:«آفرین آقای عبادی! آفرین به این روراستی!».

همه‌ی بچّه‌ها جا خوردند و حالا دیگر مرا می‌پاییدند تا ببینند ادامه‌ی بحث چه می‌شود. اشکم درآمده بود. نه از این بابت که بچّه‌ها و زنها کتک خورده‌اند. نه از این بابت که شلاق با بدن دختربچه‌ی سه ساله چه می‌کند؟ نه از این بابت که این‌همه غذا درست کردند و آب در اختیار داشتند ولی به بچّه‌ها آب ندادند. نه از این بابت که بچّه‌ها برای کاهش عطش خود شکم‌ها را به زمین مرطوب چسباندند. اما...

گفتم:«ای کاش مردم کوفه به اندازه‌ی تو صداقت ‌داشتند.».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/17:: 5:56 عصر     |     () نظر