سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در انتخاب دوست، آزمودن را مقدّم دار ؛ زیراآزمودن، معیار جدا سازِ میان نیکان و بدان است . [امام علی علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
عزتم رو فروختم
چند ساله که محمدعلی مرض قند گرفته. بنده‌ی خدا، هرچی تلاش کرد نتونست بیماری‌اش رو کنترل کنه. نابینا شد. اگه هوا خوب باشه، صبح و عصر، چند ساعتی روی چهارپایه‌ای که جلو حیاطش می‌گذارن، می‌شینه که دلش نگیره. موتوری‌ها و ماشینیها، وقتی بهش می‌رسن، وا می‌ایستن و حالش رو می‌پرسن. آخه تا حالا خیلی آبرومند زندگی کرده.
همسرش انسیه، از اول زندگی یاورش بوده. دوش به دوش هم زندگی رو پیش بردن. چند دختر و پسر رو با آبرومندی خونه‌ی بخت فرستادن. خونه‌ای دارن که کمتر از صد متر باغچه داره. چند درخت انگور، مقداری گل، مقداری سیر که با همت انسیه کاشته شدن، خونه‌شون رو زینت دادن.
مدتی پیش بود که محمدعلی در یک روز آفتابی، بعد از ظهر عصازنون تا جلو نونوایی ده رفت. قارداشعلی، نونوای محل وصف اونا رو شنیده بود. وقتی فهمید که باهاش کار داره، با احترام کیسه‌ی خالی آردی رو روی سکوی جلو نونوایی پهن کرد و ازش خواست که بشینه. بعد هم براش چای ریخت و کنارش گذاشت. قندون رو بالا گرفت و فوتی توی اون کرد تا مورچه‌های ریزی که داشتن روی قندها رژه می‌رفتن، بگذارن دوتا قند برداره و توی دست محمدعلی بگذاره.
حسابی احوال هم رو پرسیدن و از محمدعلی خواست تا چای سرد نشده بخوره. دست راست محمدعلی برای لحظاتی روی گونی لغزید تا بالاخره استکان رو پیدا کرد. چای‌اش رو خورد و سر صحبت رو باز کرد:«راسش قارداشعلی! مزاحم شما شدم ببینم می‌تونین ماهی یکی دو کیسه آرد به ما بدین؟ البته پولش رو تقدیمتون می‌کنیم.».
قارداشعلی گفت:«آرد! برای چی می‌خواین؟».
گفت:«شاید شما در جریان باشین، از وقتی که من به این روز افتادم، هرچی داشتیم و نداشتیم فروختیم و خرج دوا و دکتر کردیم. درآمدی که نداریم. اونچه داریم سلامتیه که خدا رو شکر خانمم سالمه! روا نیست آدمی که می‌تونه کار کنه و زندگی‌اش رو بگذرونه، پیش کسی دست دراز کنه. اگه شما بتونین یک مقدار آرد به ما بدین، انسیه توی خونه نون می‌پزه و کمک خرجی برای زندگی‌مون می‌شه.».
قارداشعلی رفت توی فکر:«بنده‌ی خدا با دوتا کیسه‌ی آرد که نون کنه، چطوری زندگی‌اش رو می‌چرخونه؟». پرسید:«بچه‌ها بهتون کمک نمی‌کنن؟».
گفت:«چرا! اگه کمک اونا نبود که حتی داروهام رو هم نمی‌تونستیم تهیه کنیم. خدا خیرشون بده! اما نمی‌خوایم بارمون روی دوش اونا باشه. اونا هم مشکلات خودشون رو دارن.».
قارداشعلی تحت تأثیر قرار گرفته بود. گفت:«آرد فروختن ممنوعه، ولی من همه‌ی مسؤولیتش رو به جون می‌خرم و سعی می‌کنم ماهی یکی دو کیسه آرد رو به شما بدم.».
محمدعلی دستش رو برد توی جیبش و یک دسته اسکناس درآورد. داد دست قارداشعلی و ازش خواست که پول دوکیسه آرد رو برداره. تقریباً چیزی بر نگشت.
محمدعلی با خوشحالی به منزل برگشت. بعد از مغرب بود که در خونه رو زدن و دو کیسه آرد رو تحویل دادن. انسیه داشت نماز می‌خوند. کلی برای قارداشعلی و خونواده‌اش دعا کرد. انسیه از همونجا برای پختن نون برنامه‌ریزی کرد. آخر شب‌ها خمیر می‌کرد و بعد اذون صبح نون می‌پخت. کم‌کم، مردم محل فهمیدن که می‌تونن برای صبحونه از نون محلی استفاده کنن.

***
چندماهی بعد، تبلیغات انتخاباتی هشتمین دوره‌ی مجلس شورای اسلامی داشت برگزار می‌شد. محمدعلی و انسیه تازه شامشان رو خورده بودن که زنگ خونه رو زدن. انسیه چادر روی سر انداخت و رفت طرف در. پرسید:«کیه؟».
صداش آشنا بود. اما اون‌موقع شب چکار داشت؟ در رو باز کرد و تعارف کرد. سابقه نداشت جعفر به خونه‌ی اونا اومده باشه. لابد کار مهمی داره.
خودش جلو افتاد و جعفر پشت سرش. وارد خونه شد. محمدعلی با شنیدن صدای جعفر کمی خودش رو جابه‌جا کرد و خوش‌آمد گفت. هنوز بساط چای برقرار بود. انسیه استکان و نعلبکی رو آب کشید و یک چای پرمایه برای او ریخت و جلوش گذاشت.
جعفر سر صحبت رو وا کرد و گفت:«مش محمدعلی! مزاحم شدم. ببخشین! حقیقتش، می‌دونین که انتخابات در پیشه. اومدم از شما بخوام به کسی رأی بدین که ما رأی می‌دیم.».
محمدعلی می‌دونست که اونا برای کی کار می‌کنن. برای لحظه‌ای در درون خودش فکر کرد:«عجب! این‌ها لابد فکر می‌کنن چون من چشم ندارم، نمی‌تونم خودم انتخاب کنم.». گفت:«نظر شما محترمه اما من شخص مورد نظرم رو انتخاب کردم. من به کسی رأی می‌دم که می‌شناسمش. می‌دونم که دین داره. می‌دونم که دروغ نمی‌گه. می‌دونم که طالب قدرت نیست. می‌دونم که دنبال پرکردن جیبش نیست.».
جعفر که حسابی جا خورده بود گفت:«می‌خواین بگین کاندیدای ما این‌طوریه؟».
گفت:«استغفرالله! چرا حرف روی زبون من می‌ذارین؟ من و این حرف‌ها؟».
جعفر هر چه کرد نتونست در محمدعلی نفوذ کنه و نظرش رو برگردونه. از جا بلند شد که بره. دستش رو به طرف محمدعلی دراز کرد و گفت:«من از شما خیلی توقع داشتم. نا امیدم کردین. اما من ناامید نمی‌شم.». خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.
شب بعد تقریباً همون موقع، زنگ در خونه‌ی محمدعلی صدا کرد. انسیه داشت ظرف می‌شست که محمدعلی صداش زد و گفت:«در می‌زنن. ببین کیه!».
با دست‌پاچگی چادر به سرش انداخت و همونطور که با دندونش از دو طرف چادر رو گرفته بود، آستین‌هایش رو پایین می‌کشید و به طرف در می‌رفت. نزدیک در که رسید با صدای بلند پرسید:«کیه؟».
جعفر از پشت در گفت:«ماییم. خانم محمدعلی.».
در باز شد. اونا دو نفر بودن. قارداشعلی هم اومده بود. انسیه احساس دین داشت نسبت به قارداشعلی. تعارف کرد و جلو افتاد. پیش از اینکه اونا وارد خونه بشن، رفت داخل و به محمدعلی گفت:«جعفر و قارداشعلی‌ان!».
محمدعلی صداش رو بلند کرد و از اونا خواست که داخل شن. با صدای سلام قارداشعلی و جعفر، خودش رو جابه‌جا کرد و از اونا خواست که بشینن. جعفر سرجای دیشبش نشست و قارداشعلی کمی اون‌طرف‌تر رو به روی محمدعلی.
جعفر شروع به صحبت کرد و گفت:«امشب یک کسی رو آوردم که دیگه نتونی نه بگی. ببین! هم ما هم قارداشعلی همه‌مون به ... رأی می‌دیم. شما هم باید به اون رأی بدین. ما که بد شما رو نمی‌خوایم. شورا وظیفه داره که برای عمران و آبادانی ده کاری رو که درست تشخیص می‌ده بکنه. شما مردم ما رو انتخاب کردین که هرچی خیر و صلاح دهمونه بکنیم. الان ما تشخیصمون اینه که به ... رأی بدیم. پس دیگه روی حرف ما حرف نیارین!».
محمدعلی که تا به حال ساکت بود و فقط به حرف او گوش می‌کرد، گفت:«من تعجب می‌کنم! من که دیشب حرفم رو به شما زدم. چطور باز از من چیزی رو می‌خواین که نشدنیه؟ اگه حق منه که انتخاب کنم که می‌دونم به کی رأی بدم. چرا اصرار بی‌مورد می‌کنین.».
جعفر اشاره‌ای به قارداشعلی کرد و از جا بلند شد. قارداشعلی گفت:«لابد دیگه وضعتون خوب شده و آرد نمی‌خواین. عیب نداره ما می‌ریم.».
محمدعلی که اینجای کار رو نخونده بود، با دست‌پاچگی گفت:«این چه حرفیه قارداشعلی؟ مگه آرد مجانی به ما می‌دی؟».
جعفر باز وارد صحبت شد و گفت:«اگه این بابا انتخاب بشه، زندگی شما از این رو به اون رو می‌شه. اون همه‌ی سوراخ سمبه‌ها رو می‌شناسه. همه‌جا دوست و رفیق داره. نفوذ داره. می‌شه از نفوذش به نفع مردم ده استفاده کرد.».
در فاصله‌ای که جعفر داد سخن می‌داد، محمدعلی با خودش فکر می‌کرد:«تازه رفته بود یک خرده وضعمون بهتر بشه، که این‌طوری شد. اگه قارداشعلی نیومده بود، شاید می‌تونستم اون رو رد کنم. اما اگه قارداشعلی رو رد کنم، چی می‌شه؟».
هنوز نتونسته بود که نتیجه‌ی فکرش رو جمع‌بندی کنه که قارداشعلی گفت:«بریم جعفر! دیگه آرد بی آرد.».
محمدعلی گفت:«باشه! حالا که زوره ماشین بیارین و من رو ببرین. اما فقط رأی خودم.».
اونا خوشحال رفتن. روز انتخابات هم ماشین آوردن و بردنش. جعفر رأی محمدعلی رو به نام کاندیدای مورد نظر خودش نوشت و داد دستش. محمدعلی با اکراه رأی رو توی صندوق انداخت و به منزل برگشت. روز سختی رو پشت سر گذاشته بود. وقتی انسیه وارد اتاق شد، محمدعلی داشت گریه می‌کرد. انسیه پرسید:«خدا مرگم بده! برای چی گریه می‌کنی؟».
گفت:«کاش خدا مرگ من رو برسونه! این‌طوری زندگی کردن به چه درد می‌خوره؟ من برای یک لقمه نون، مجبور شدم عزتم رو بفروشم. دیگه چطوری ادعای دین‌داری کنم؟ این‌همه خون ریخته شده که ماها عزتمند زندگی کنیم. من امروز به همه‌ی اون خون‌های مقدس پشت کردم. دیگه چطوری سر مزار شهیدا برم و بهشون بگم که نمی‌گذارم خونشون پامال بشه؟ خودم امروز خونشون رو پامال کردم. تو رو خدا نصفه شبا که بلند می‌شی دعا کن خدا مرگم رو برسونه!».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 87/1/6:: 10:21 صبح     |     () نظر