هنوز زنگ صدایش در گوشم میپیچید:«اینجا نون است و آب گوشت، اونجا گلوله است و گوشت. یا میکشی یا میکشنت.».
وقتی رادیوخبر عملیات والفجر هشت را پخش کرد و خبر از پیروزی بزرگ داد، برخلاف همیشه دلم را غم گرفت.
«یا میکشی، یا میکشنت.»
عملیات تمام شد و رزمندهها برگشتند. پدرم در میانشان نبود. برادرم که در خرمشهر سرباز بود، به معراج شهدا فرستادیم تا جنازهاش را در میان شهدایی که شناسایی نشده بودند پیدا کند؛ از روی انگشتی که زیر دستگاه قطع شده بود. پیدا نشد.
بعضی همرزمانش نشانی او را تا کنار اروند میدادند و بعضی تا فاو. اما هیچکس خبر شهادت یا اسارتش را نداشت. چهارده سال با هر صدای زنگی به طرف کوچه دویدیم.
وقتی رادیوخبر عملیات والفجر هشت را پخش کرد و خبر از پیروزی بزرگ داد، برخلاف همیشه دلم را غم گرفت.
«یا میکشی، یا میکشنت.»
عملیات تمام شد و رزمندهها برگشتند. پدرم در میانشان نبود. برادرم که در خرمشهر سرباز بود، به معراج شهدا فرستادیم تا جنازهاش را در میان شهدایی که شناسایی نشده بودند پیدا کند؛ از روی انگشتی که زیر دستگاه قطع شده بود. پیدا نشد.
بعضی همرزمانش نشانی او را تا کنار اروند میدادند و بعضی تا فاو. اما هیچکس خبر شهادت یا اسارتش را نداشت. چهارده سال با هر صدای زنگی به طرف کوچه دویدیم.
کلمات کلیدی: