مأمور راهنمایی بود. سر پست داشت به کارهای روزمرهاش میرسید که تلفن زنگ خورد. گوشی را که برداشت، حاجآقای کاشفی مسؤول عقیدتی، پشت خط بود.
گفت:
- آقای غفوریان بیزحمت تا ستاد بیاین، باهاتون کار واجب داریم!
- نمیشه با تلفن بگین؟ اینجا خیلی کار هست که باید انجام بدم.
- نه! کار خصوصیه. باید حضوری باهات صحبت کنم. پسرت جبههاست؟
- آره! چطور؟
- بلند شو کارها رو بریز و بیا اینجا!
- باشه! مییام خدمتتون.
رفت پیش حاجآقا. به احترامش از جا بلند شد و او را کنار خودش روی صندلی نشاند. نمیدانست از کجا شروع کند که ضربه کمی ملایمتر باشد. گفت:
- جناب غفوریان! آقازاده مجروح شدن، میخوایم بریم تهران ملاقاتش. شما برو منزل تا ما بیایم و شما و حاجخانم رو برداریم و بریم.
از در که در آمد نمیدانست باید به کدام طرف برود. چیزهایی بو برده بود. سوار موتورش شد و رفت دم سپاه. پرسید:
- دیشب شهید آوردن؟
- نه! اینجا که خبری نیست.
رفت دم فروشگاه پانزده خرداد. از دوستی که آنجا داشت، پرسید، او هم اظهار بیاطلاعی کرد. راه افتاد طرف منزل. معلوم نبود دارد چکار میکند. انگار اختیار کار از دستش خارج بود. تاب میگرفت و راه میرفت. خیلی کسی و چیزی را نمیدید. از خودش میپرسید:
- یعنی حاجآقا به من راستش رو گفته؟ یعنی حمیدرضا مجروح شده و میخوان ما رو ببرن دیدنش؟ من الان به مادر حمید چی بگم؟ بگم حمید زخمی شده؟ یا بگم شهید شده؟
بندة خدا کلافه بود. نمیدانست کدام طرف برود. یادش افتاد که حاجآقا میآید در منزل که آنها را بردارد و به ملاقات حمید ببرد.
با ورودش، حاجخانم جا خورد و پرسید:
- اینموقع روز... ؟ چی شده؟ حمیدم شهید شده؟
سؤال بود که پشت سؤال از بندة خدا میپرسید و فرصت نمیداد که او یک کلمه حرف بزند. رحمت با هزار زحمت توانست به خانم بگوید که حمیدرضا زخمی شده و میخواهند بروند تهران به عیادتش. همین برایش کافی بود. جیغ زد:
- حمیدم... حمیدم... حمیدم ... . و غش کرد و افتاد و شد مثل چوب خشک.
با هزار زحمت، با کمک همسایهها و بچهها، او را به هوش آوردند. دستهایش روی زمین بود و مثل آدم شوک دیده، چشمش را موجوار به اینطرف و آنطرف میگرداند. شاید در همانحال دنبال کسی میگشت که واقعیت را برایش بگوید؛ اگرچه، او بمیرد.
عرصه بر رحمت بسیار تنگ شده بود. تلفن را برداشت و زنگ زد به شهربانی و به آقای طاهریان گفت:
- به خاطر خدا اگه از پسرم خبری داری به من بگو! خودم و زنم داریم داغون میشیم، میفهمی؟ داریم نابود میشیم. تکلیف من رو مشخص کنین! اگه شهید شده بهم بگین! اگه زخمیه بهم بگین کجاست، برم دنبالش!
میگفت و هقهق گریه میکرد. برادرها و خواهرهای حمید که بعضیشان خانه بودند، گاهی میآمدند سراغ پدر و گاهی میرفتند سراغ مادر. شانة مادر را میمالیدند و به آرامی اشک میریختند و سعی داشتند از حرفهای پراکندة پدر که با این و آن تلفنی صحبت میکند، سر در بیاورند که بالاخره حمید شهید شده یا زخمیاست.
طاهریان سعی کرد محرمانه به رحمت بگوید که:
- شهید شده ولی سعی کن فعلاً به خانمت چیزی نگی! تا چند دقیقة دیگه به اتفاق حاجآقا و جناب سرهنگ مییایم خدمتتون.
تلفن را که قطع کرد. نه! تلفن از دستش افتاد. دستش قدرت نگهداشتن گوشی را نداشت. یکی از بچهها آمد و گوشی را برداشت و روی تلفن گذاشت. دست چپش توی هوا مثل دستی که میرود تا مشت شود، مانده بود. انگار میخواست فریاد بزند و نمیشد. در دلش میگفت:
- حالا به مادرش چی بگم؟ من که چند دقیقه پیش بهش گفتم زخمیه، حالا چطوری بهش بگم شهید شده؟ اصلاً لازمه که بهش بگم؟ اون که همون اول همه چیز رو فهمید. لازم نیست من چیزی بگم.
داشت با خودش حرف میزد و اشک میریخت که در حیاط را زدند و چند نفر وارد شدند. وقتی آنهمه اشک و آه را دیدند، به جای هر حرف دیگری مصلحت در این بود که بگویند:
- تبریک و تسلیت عرض میکنیم. خدا بهتون صبر بده! انشاءالله با شهدای کربلا محشور بشه!
رحمت آنها را تعارف کرد و نشستند و فاتحهای خواندند. سعی کرد بدون اشک و آه از آنها تشکر کند، که البته نشد. مانده بود، چه اتفاقی افتاد؟ چرا آرام شد؟ چرا دیگر مرغ دلش خود را به دیوار قفس نمیکوبد؟ یادش آمد که همین چند وقت پیش، وقتی حمید آمده بود، برایش موضوعی را نقل کرد. گفت:«یکی از بچهها مجروح شده بود و من او را به دوش کشیدم تا رسیدم به آمبولانس. خونریزی شدیدی داشت. چشمهایش از جا کنده میشد. گاهی به هوش میآمد و گاهی بیهوش میشد. مرتب صدا میزد:«یا ابالفضل!». یکبار که به هوش آمد، از من خواست تا سرش را روی زانو بگیرم و صورتش را به طرف کربلا کنم تا به سیدالشهدا و ابالفضل سلام بدهد. همین کار را کردم. با صدای بلند گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا اباالفضل العباس!» و مثل شمعی که خاموش شود، خاموش شد.».
رحمت به اینجا که رسید، با صدای بلند گفت:
- یا ابالفضل العباس!
و بعد نفس عمیقی کشید. مهمانها همه به طرف او بر گشتند و گفتند:
- یا ابالفضل العباس!
گفت:
- آقای غفوریان بیزحمت تا ستاد بیاین، باهاتون کار واجب داریم!
- نمیشه با تلفن بگین؟ اینجا خیلی کار هست که باید انجام بدم.
- نه! کار خصوصیه. باید حضوری باهات صحبت کنم. پسرت جبههاست؟
- آره! چطور؟
- بلند شو کارها رو بریز و بیا اینجا!
- باشه! مییام خدمتتون.
رفت پیش حاجآقا. به احترامش از جا بلند شد و او را کنار خودش روی صندلی نشاند. نمیدانست از کجا شروع کند که ضربه کمی ملایمتر باشد. گفت:
- جناب غفوریان! آقازاده مجروح شدن، میخوایم بریم تهران ملاقاتش. شما برو منزل تا ما بیایم و شما و حاجخانم رو برداریم و بریم.
از در که در آمد نمیدانست باید به کدام طرف برود. چیزهایی بو برده بود. سوار موتورش شد و رفت دم سپاه. پرسید:
- دیشب شهید آوردن؟
- نه! اینجا که خبری نیست.
رفت دم فروشگاه پانزده خرداد. از دوستی که آنجا داشت، پرسید، او هم اظهار بیاطلاعی کرد. راه افتاد طرف منزل. معلوم نبود دارد چکار میکند. انگار اختیار کار از دستش خارج بود. تاب میگرفت و راه میرفت. خیلی کسی و چیزی را نمیدید. از خودش میپرسید:
- یعنی حاجآقا به من راستش رو گفته؟ یعنی حمیدرضا مجروح شده و میخوان ما رو ببرن دیدنش؟ من الان به مادر حمید چی بگم؟ بگم حمید زخمی شده؟ یا بگم شهید شده؟
بندة خدا کلافه بود. نمیدانست کدام طرف برود. یادش افتاد که حاجآقا میآید در منزل که آنها را بردارد و به ملاقات حمید ببرد.
با ورودش، حاجخانم جا خورد و پرسید:
- اینموقع روز... ؟ چی شده؟ حمیدم شهید شده؟
سؤال بود که پشت سؤال از بندة خدا میپرسید و فرصت نمیداد که او یک کلمه حرف بزند. رحمت با هزار زحمت توانست به خانم بگوید که حمیدرضا زخمی شده و میخواهند بروند تهران به عیادتش. همین برایش کافی بود. جیغ زد:
- حمیدم... حمیدم... حمیدم ... . و غش کرد و افتاد و شد مثل چوب خشک.
با هزار زحمت، با کمک همسایهها و بچهها، او را به هوش آوردند. دستهایش روی زمین بود و مثل آدم شوک دیده، چشمش را موجوار به اینطرف و آنطرف میگرداند. شاید در همانحال دنبال کسی میگشت که واقعیت را برایش بگوید؛ اگرچه، او بمیرد.
عرصه بر رحمت بسیار تنگ شده بود. تلفن را برداشت و زنگ زد به شهربانی و به آقای طاهریان گفت:
- به خاطر خدا اگه از پسرم خبری داری به من بگو! خودم و زنم داریم داغون میشیم، میفهمی؟ داریم نابود میشیم. تکلیف من رو مشخص کنین! اگه شهید شده بهم بگین! اگه زخمیه بهم بگین کجاست، برم دنبالش!
میگفت و هقهق گریه میکرد. برادرها و خواهرهای حمید که بعضیشان خانه بودند، گاهی میآمدند سراغ پدر و گاهی میرفتند سراغ مادر. شانة مادر را میمالیدند و به آرامی اشک میریختند و سعی داشتند از حرفهای پراکندة پدر که با این و آن تلفنی صحبت میکند، سر در بیاورند که بالاخره حمید شهید شده یا زخمیاست.
طاهریان سعی کرد محرمانه به رحمت بگوید که:
- شهید شده ولی سعی کن فعلاً به خانمت چیزی نگی! تا چند دقیقة دیگه به اتفاق حاجآقا و جناب سرهنگ مییایم خدمتتون.
تلفن را که قطع کرد. نه! تلفن از دستش افتاد. دستش قدرت نگهداشتن گوشی را نداشت. یکی از بچهها آمد و گوشی را برداشت و روی تلفن گذاشت. دست چپش توی هوا مثل دستی که میرود تا مشت شود، مانده بود. انگار میخواست فریاد بزند و نمیشد. در دلش میگفت:
- حالا به مادرش چی بگم؟ من که چند دقیقه پیش بهش گفتم زخمیه، حالا چطوری بهش بگم شهید شده؟ اصلاً لازمه که بهش بگم؟ اون که همون اول همه چیز رو فهمید. لازم نیست من چیزی بگم.
داشت با خودش حرف میزد و اشک میریخت که در حیاط را زدند و چند نفر وارد شدند. وقتی آنهمه اشک و آه را دیدند، به جای هر حرف دیگری مصلحت در این بود که بگویند:
- تبریک و تسلیت عرض میکنیم. خدا بهتون صبر بده! انشاءالله با شهدای کربلا محشور بشه!
رحمت آنها را تعارف کرد و نشستند و فاتحهای خواندند. سعی کرد بدون اشک و آه از آنها تشکر کند، که البته نشد. مانده بود، چه اتفاقی افتاد؟ چرا آرام شد؟ چرا دیگر مرغ دلش خود را به دیوار قفس نمیکوبد؟ یادش آمد که همین چند وقت پیش، وقتی حمید آمده بود، برایش موضوعی را نقل کرد. گفت:«یکی از بچهها مجروح شده بود و من او را به دوش کشیدم تا رسیدم به آمبولانس. خونریزی شدیدی داشت. چشمهایش از جا کنده میشد. گاهی به هوش میآمد و گاهی بیهوش میشد. مرتب صدا میزد:«یا ابالفضل!». یکبار که به هوش آمد، از من خواست تا سرش را روی زانو بگیرم و صورتش را به طرف کربلا کنم تا به سیدالشهدا و ابالفضل سلام بدهد. همین کار را کردم. با صدای بلند گفت:«السلام علیک یا اباعبدالله! السلام علیک یا اباالفضل العباس!» و مثل شمعی که خاموش شود، خاموش شد.».
رحمت به اینجا که رسید، با صدای بلند گفت:
- یا ابالفضل العباس!
و بعد نفس عمیقی کشید. مهمانها همه به طرف او بر گشتند و گفتند:
- یا ابالفضل العباس!
کلمات کلیدی: