«جگرم میسوزه! دارم میسوزم مادر! آب بده! آب...!»
پنجشنبه بود و دوم ماه مبارک. دلم شور میزد. هر پنجشنبه بعد از ظهر میرفتیم پدر و مادر را بر میداشتیم و میبردیم سر مزار؛ اما آنروز از نماز صبح گُر گرفته بودم. دلم میخواست همانوقت بروم منزل مادرم.
دیروز وقتی رفتم آنجا، حسین کِز کرده گوشة حیاط نشسته بود. تا چشمش به من افتاد خودش را انداخت توی بغلم و زد زیر گریه. نمیدانستم چرا گریه میکند. سرش را نوازش میکردم و با التماس میپرسیدم:
- چی شده داداش جان!
او یکریز اشک میریخت و جوابی نمیداد. طاقتم تاب شده بود. نگاه نگران مادرم، چشمهای پر از اشک رقیه و هقهق گریة خودش همه دلالت بر این داشت که حسین حال طبیعی ندارد.
یکی دو ساعت به اذان مغرب مانده بود. رقیه چادرش را انداخت روی سرش که برود نان بگیرد برای خیرات. گفتم:
- رقیه جان! صبر کن تا آقای رهبر بیاد بعد با هم میریم. بگذار حسین رو هم ببریم یک دور بزنه و دلش باز شه!
حسین به التماس افتاد که: من حال و حوصله ندارم؛ نمییام، اما رقیه خوب میدانست که چطور او را راضی کند. وقتی همسرم آمد، به هر زبانی بود رقیه او را راضی کرد و آورد پای ماشین.
تا دم نانوایی که خیلی هم شلوغ بود، حسین یک کلمه حرف نزد. زیرچشمی نگاهش میکردم. نگاهش را بیرون نمیانداخت. در آن لحظات انگار هیچ چیزی را نمیخواست ببیند. اضطراب داشت همة وجودم را میگرفت. رقیه را پیاده کردیم که توی صف نان بایستد و حسین را بردیم تا دوری بزنیم و برگردیم.
به خانه که بر گشتیم رقیه نان سنگک گرفته، برگشته بود. به حسین گفت:
- بریم نونا رو بدیم به همسایهها؟
حسین همراهش رفت بیرون. اگرچه در طول کمتر از یکساعتی که بیرون بودیم، با همة تلاشی که کردم، او ده کلمه حرف نزد، ولی با خودم گفتم:
- خدا رو شکر مثل اینکه یک خرده حالش بهتر شده!
از مادر خداحافظی کردیم و رفتیم خانهمان. دلم آنجا مانده بود؛ پیش حسین. آنشب نمیدانستم دارم چکار میکنم. سعی داشتم رفتار غیرعادی نداشته باشم، اما وجودم مالامال از نگرانی بود و هر کسی مرا میدید به راحتی این را درک میکرد. به خودم حق میدادم. آخر خواهر بودم.
تا صبح نخوابیدم. میخواستم شب کوتاه شود، به اندازهای که بتوانم همانوقت برگردم خانة مادرم و از نزدیک وضع روحی حسین را خودم ببینم. هشت صبح خودم را رساندم خانة مادر. نگاهم همهجا را گردید ولی حسین نبود. با زمینهای که از عصر دیروز برایم پیش آمده بود، بغضم را فرو خوردم و از مادرم پرسیدم:
- مادر! حسین ... .
و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. اگر من خواهر بودم او مادر بود. هم احساس مرا نسبت به حسین میدانست و هم خود از درون میسوخت. اشکش نه قطرهقطره بلکه مثل کاسة آبی که یکباره برگردد، ریخت روی صورتش. دستش را گرفتم. تا لحظاتی نه من میتوانستم حرفی بزنم و نه او. فقط از پشت پردة اشک چهرة مبهم یکدیگر را نگاه میکردیم. بالاخره با تکان ناگهانی که دستهای ناتوان مادر را دادم، گفتم:
- نمیخوای بگی حسین چی شده؟
- حسین دیشب تا صبح نخوابید. هیچجوری نتونستیم آرومش کنیم. مجبور شدیم زنگ بزنیم به بنیاد؛ اومدن بردنش تهران. هفدهتا آمپول بهش زدن ولی بیفایده بود.
حرفهایش را بریدم و دستش را رها کردم و گفتم:
- کاش مونده بودم اینجا! میترسم دیگه نبینمش! یکچیزی بود که تا صبح هر چه غلت میزدم خوابم نمیبرد. کاش همونوقت مییومدم!
هفده روز صبح میرفتیم تهران و شب بر میگشتیم؛ گاهی هر روز و گاهی یک روز در میان، اما دریغ که حسین برای لحظهای چشم باز کند و نگاهی به خواهر و مادر دلخستة خود بیندازد. از وقتی برده بودندش تهران به کُما رفته بود. از دست هیچکس کاری ساخته نبود. حتی رقیه هم نمیتوانست کاری بکند. او حتی برای رقیه هم چشم باز نمیکرد. وقتهای دیگر اگر حالش خیلی بد میشد و جواب ما را نمیداد تا صدای رقیه را میشنید، دنبال صدایش میگشت.
روز هفدهم ماه مبارک خسته و کوفته از تهران برگشتیم. با مادر تصمیم گرفتیم که شب نوزدهم در امامزادهیحیی احیا بگیریم و سفرة حضرت اباالفضل بیندازیم و شفای او را از خدا بخواهیم. اینکار را کردیم. من و مادر و رقیه هر کدام به زبانی با خدا حرف زدیم و شفای حسین را خواستیم. مادر با گریه میگفت:
- همون بدن بیحرکتش رو هم بهم بدن، برام کافیه. نمیخوام از حسینم دور باشم. خودم کلفتیاش رو میکنم.
تا صبح بیدار ماندیم و دعا و راز و نیاز کردیم. صبح از تهران زنگ زدند که:
- خودتون را برسونین! حسین نبضش کند شده.
مادر و رقیه رفتند و من ماندم که کارها را راست و ریس کنم. تا غروب ساعت به ساعت با رقیه در تماس بودم. عصری بود که رقیه زنگ زد و گفت:
- آبجی خبر خوش! حسین چشمش رو باز کرده؛ ما بعد از افطار بر میگردیم سمنان و فردا با هم مییایم پیش حسین.
از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. حرفهایی را توی ذهنم آماده میکردم که وقتی چشمم به چشم حسین میافتد بهش بگویم. همسایهها و فامیل لحظه به لحظه تماس میگرفتند و جویای حال حسین بودند. حالا دیگر با شادی وصف ناشدنی به همه میگفتم:
- حسین ما شفا گرفته!
نوزده شب بود که درست و حسابی نخوابیده بودیم. آنشب تصمیم گرفتم که زودتر بخوابم. دیگر خیالم راحت شده بود. به بچهها گفتم:
- میخوام یک ساعت زودتر بخوابم. صبح میخوام برم دیدن دایی؛ آروم باشین!
سحری که خوردیم، تلفن زنگ زد. دلم ریخت. افتادم توی دریایی از نگرانی. برای یک لحظه تمام امیدم را از دست دادم. گوشی را که برداشتم، خواهرم پشت خط بود. پرسید:
- از حسین خبر داری؟ حالش خوبه؟
به سختی تلاش کردم تا متوجة هول کردنم نشود. گفتم:
- آره! تماس داشتم. حالش خوب بود. مییای صبح بریم ملاقات؟
- حسین خوب شده! لازم نیست ما بریم تهران! اون مییاد پیش ما.
- یعنی یک روزه جوری خوب شده که مرخصش میکنن؟
- آره! فردا مییارنش! دیگه برای همیشه خوب شده.
نفهمیدم چطور خودم را به خانة مادر رساندم. او گوشهای نشسته بود و انگار از هیچجا خبر نداشت. سعی کردم خودم را کنترل کنم که اگر خبر ندارد، هولش نکنم. سلام کردم و پرسیدم:
- مادر چطوری؟
- خدا رو شکر! پسرم خوب شده! چشمهاش رو باز کرده!
- رقیه کجاست؟
- رفته تهران.
- ما که قرار بود با هم بریم! چرا تو رو نبرده؟
- گفت:’تو دیگه خسته شدی؟ نمیخواد بیای. من میرم و بر میگردم.‘.
اختیار از دستم در رفت. بغضی که تا آنلحظه در گلو نگهداشته بودم ترکید. داد زدم:
- مادر حسین شهید شده!
شهر داشت زندگی دوباره را شروع میکرد. سرخی نور خورشید بر تارک خانة مادر افتاده بود و نمیخواست سفید شود. دقایقی سخت پیش رو داشتیم. من سعی داشتم مادر را آرام کنم و او من را. ضجههایمان کمکم آرامتر شد. مادر باز قصة آن شب را برایم تکرار کرد:
«جگرم میسوزه! دارم میسوزم مادر! آب بده! آب...!»
برگرفته از خاطرة خواهر شهید حسین عابدینی
کلمات کلیدی: