وقتی سلمان فارسی حاکم مداین بود من هم در مداین بودم. عمرابنالخطاب او را به عنوان امیر مداین انتخاب کرده بود و تا زمان امیرالمومنین علیابن ابیطالب حکومت بر این استان را داشت.
به دیدنش رفتم. مریض بود. مرتّب به عیادتش میرفتم. روز به روز حالش بدتر میشد. با همان بیماری هم از دنیا رفت. برای خودش یقین شده بود که از این مرض جان سالم به در نخواهد برد.
گفت:« اصبغ! احتمالاً من دیگر بهبودی نخواهم یافت و ممکن است با همین مرض از دنیا بروم. رسول خدا به من فرمود که:’وقتی وفات تو نزدیک شود، قطعاً میّتی با تو صحبت خواهد کرد.‘. میل دارم ببینم مرگ من رسیده است یا نه؟».
گفتم:« هرچه شما بفرمایید، برادرم!».
گفت:« بروید و برانکاری بیاورید. همانگونه که تابوت را برای مرده فرش میکنند، فرش کنید. مرا بر آن بخوابانید و آنرا بردارید و به مزار ببرید.».
گفتم:« با کمال منت و رغبت اینکار را میکنم.».
به سرعت از خانه خارج شدم و ساعتی بعد با برانکار و عدهای او را برداشتیم و به مزار بردیم.
برانکار را در بین قبور مسلمانان بر زمین گذاشتیم. گفت:« مرا رو به قبله کنید.». رو به قبله کردیم و منتظر ماندیم ببینیم کسی که پیامبر خدا او را از اهلبیت خود خوانده چه میکند؟
با صدای بلند گفت:« سلام بر شما! ای اهل عرصهی بلا! سلام بر شما ای کسانی که دستتان از دنیا کوتاه شده!».
اندکی معطل شد تا کسی جواب دهد. همهی گوشها تیز شده بود. اما هیچ صدایی نشنیدیم. او هم صدایی نشنید.
دوباره صدایش را بلند کرد:« سلام بر شما که خاک بین ما و شما حجاب شده است! سلام بر شما که همینجا اعمالتان را ملاقات کردید! سلام بر شما که منتظر نفخهی اُولی هستید! از شما درخواست میکنم به حق خدای عظیم و نبی کریم که یکی از شما مرا اجابت کند و پاسخم را بدهد. منم! سلمان فارسی. دوستدار رسولالله. او به من فرمود که:’وقتی مرگت نزدیک شود مردهای با تو سخن خواهد گفت.‘. حال میل دارم بدانم که مرگم رسیده است یا نه.».
چون ساکت شد، از قبری صدایی بلند شد:« سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای کسی که اهل ساختن دنیا و فانی شدن هستید و دنیا شما را به خود مشغول کرده است! ما کلام شما را شنیدیم و پاسختان را خواهیم داد. هر چه میخواهی بپرس تا جوابت را بدهیم، خدا تو را رحمت کند.».
سلمان گفت:« ای کسی که بعد از مرگ و حسرت فوت صحبت میکنی! اهل بهشتی یا اهل جهنم؟».
-:« یا سلمان من کسی هستم که خداوند با عفو و کرمش نعمت را بر من تمام کرد و به بهشتش راهم داد.».
-:« حالا مرگ را برایم توصیف کن. آنرا چگونه یافتی و چگونه ملاقاتش کردی؟ و چه دیدی؟».
-:« کمی صبر کن تا برایت بگویم. به خدا قسم اگر سلول به سلول بدن را با مقراض بکنند، یا سلول به سلول منتشر کنند، برای من از غصهی مرگ آسانتر است.
بدان در دنیای خاکی از کسانی بودم که خداوند خیر را به من الهام میکرد. فرایض را انجام میدادم و کتاب خدا را میخواندم و نسبت به احترام والدینم حرص داشتم. از حرام اجتناب میکردم و از مظالمی که از من صادر میشد، به فزع در میآمدم.
شب و روز در تهیهی روزی حلال تلاش میکردم به خاطر پرهیز از گدایی، نه برای اینکه کمال راحتی را داشته باشم و کیف زندگی را بکنم. مریض شدم و مرضم چند روزی طول کشید تا اینکه عمرم در دنیا منقضی شد.
در این وقت دیدم یک فردی با خلقت عظیم و چهره عجیب رو به رویم ایستاده است. نه به آسمان میرفت و نه به زمین میآمد. اشارهای به چشمم کرد و کور شدم! اشارهای به گوشم کرد و کر شدم! اشارهای به زبانم کرد و لال شدم.
در اینوقت خانواده و اهلم و دوستانی که برای عیادت آمده بودند شروع به گریه کردند. برادران و همسایگان با خبر شدند و آمدند. گفتم:’ تو که هستی که مرا به خود مشغول کردی و از خانواده و اهلم جدا نمودی؟.‘.
گفت:’ ملکالموتم. آمدهام تا تو را از دنیا به آخرت انتقال دهم! مدت تو در دنیا سپری شده و مرگت رسیده است.‘.
در این وقت دو شخص با چهرههای بسیار زیبا آمدند. یکی کنار شانهی راستم و دیگری کنار شانهی چپم نشست. به من سلام کردند و گفتند:’ کتابهایت را آوردهایم. بگیر و بازش کن و بخوان.‘.
گفتم:’ این کتابها چه هستند که باید بخوانم؟‘.
گفتند:’ ما دو نفر دو ملکی هستیم که در دنیا با تو بودهایم. هر چه از خوب و بد انجام دادهای نوشتهایم. به تعبیر دیگر اینها کتابهای اعمال تو هستند، اعم از حسنات و سیئات.‘.
به کتاب حسنات که در دست رقیب بود نگاه کردم. گرفتم و بازش کردم و خواندم. خیلی خوشحال شدم و خندیدم. بعد به کتابی که در دست عتید بود گرفتم و بازش کردم. شروع به گریه نمودم.
گفتند:’ شادباش چون خیرت بیشتر از بدیهایت است.‘.
آنگاه آن شخصی که ابتدا آمده بود به من نزدیک شد و روحم را جذب کرد. چطور بگویم؟ مثل افتادن آسمان بر زمین بود. روح از همهی بدنم حرکت کرد و در سینهام متراکم شد. حربهای را به طرف من گرفت و روح از بینیام خارج شد. باور کنید اگر آن حربه را به کوهها میزد، ذوب میشدند. روحم را قبض کرد و سر و صدای همه بلند شد. در این حالت همه کارهایی که وابستگانم میکردند و حرفهایی که میزدند، میدیدم و میشنیدم.
سر وصدای آنها بیشتر شد. ملکالموت با عصبانیت و ناراحتی خطاب به آنها گفت:’ های مردم! برای چه گریه میکنید؟ به خدا نه من ظلمی روا داشتهام که بخواهید شکایت کنید و نه تعدّی کردهام که بخواهید ضجّه بزنید و گریه کنید.
ما و شما بندهی یک خدا هستیم. اگر از شما بخواهد که در مورد ما کاری را انجام دهید آنگونه که از ما خواست، امتثال امرش را نمیکنید؟ به خدا او را قبض روح نکردم جز اینکه روزیاش در دنیا تمام شد و عمرش سپری گشت.
او به نزد پروردگارش بازگشت داده شد و خداوند هر طور که بخواهد در بارهاش حکم میراند.
اگر صبر کنید خداوند به شما پاداش خواهد داد و اگر گریه و سر و صدا راه بیندازید، گناه کردهاید. چیزی نخواهد گذشت که برای ملاقات دختران و پسران و پدران و مادرانتان خواهم آمد. آنگاه از آنها منصرف شد در حالی که روح من همچنان با او بود.
ملک دیگری آمد و روح من را از او تحویل گرفت و در پارچهی حریر سبزی پیچید و بالا رفت و در کمترین زمان در نزد پروردگار تعالی قرار داد.
از صغیره و کبیره، از نماز و روزهی ماه مبارک رمضان، حج خانهی خدا و قرائت قران و زکات و صدقات و سایر اوقات و روزها و اطاعت از والدین و قتل نفس به ناحق، خوردن مال یتیم و ظلم در حق بندگان خدا، از شب زندهداری در حالیکه دیگران در خوابند از من سؤال شد.
آن گاه روح را به اذن خدا به زمین برگرداندند. وقتی بود که غسل دهنده داشت داشت بدنم را برهنه میکرد و جسد من روی تخت غسالخانه بود.
روحم ندا داد:’ ای بنده خدا! به این بدن ضعیف رحم کن.‘. والله اگر غسّال فریاد مرا میشنید در عمرش میتی را غسل نمیداد. آنگاه آب را بر من جاری کرد و سه غسل داد. و با سه پارچه کفنم کرد. و سدر و کافور بر بعضی از جاهای بدنم زد. این حد اکثر چیزی بود که برای سفر آخرت میتوانستم همراه خود داشته باشم.
بعد از فراغ از غسل دادن انگشتری را از دست راستم خارج کرد و به فرزند بزرگم داد و گفت:’خداوند اجر این مصیبت را به شما عنایت کند.‘.
آنگاه بندهای کفنم را بست و از خانوادهام دعوت کرد تا برای وداع با من بیایند. وقتی آنها وداع کردند، مرا بر برانکاری از چوب گذاشتند و بردند که بر جنازهام نماز بخوانند. در این حالت روح بین صورت و دستانم قرار داشت.
بر پیکرم نماز خواندند و بدنم را تا جلوی قبر بردند. ازنگاه کردن به داخل قبر وحشت عجیبی به من دست داد. ای سلمان! ای بندهی خدا! وقتی مرا از بالای قبر به داخل آن قرار دادند، مثل این بود که مرا از آسمان به زمین انداختند.
روی قبر را پوشانیدند. در اینوقت انگار روح به زبان و گوش و چشمم برگشت. میتوانستم حرف بزنم و ببینم و بشنوم. جماعت فاتحهای خواندند و رفتند و من پشیمان بودم و از تاریکی و تنگی قبر به شدت ناراحت.
تلاش میکردم که به همراه مردم برگردم. برگردم تا عمل صالحی که به درد اینجا بخورد انجام دهم. داشتم فریاد میزدم:’ کجا میروید؟ چرا مرا با خودتان نمیبرید؟ چرا مرا تنها در این جای تنگ و تاریک رها کردید؟ من را هم ببرید تا عمل صالحی انجام دهم!‘.
صدایی از طرف قبر گفت:’ کجا؟ دیگر همه چیز تمام شد. امکان ندارد که بتوانی برگردی! از حالا دورهی برزخ تو شروع شده و تا برپایی قیامت ادامه دارد!‘.
پرسیدم:’ که هستی که با من صحبت میکنی؟‘.
گفت:’ مِنْبَه هستم. ملکی که خداوند مأمورم کرده است تا جمیع خلق او را بعد از مرگشان یادآوری کنم که با دست خود اعمالشان را بنویسند.‘.
آنگاه مرا گرفت و نشاند و گفت:’ اعمالت را بنویس!‘.
گفتم:’ چیزی به یاد نمیآورم که بخواهم بنویسم.‘.
گفت:’ مگر قول خدای کریم را نشنیدهای «همه چیزی را به یادتان خواهد آورد.». بنویس دیگر من از دست تو خسته شدم.‘.
گفتم:’ کاغذم کجا بود که بنویسم؟‘.
گوشهی کفنم را به دستم داد و گفت:’ روی این بنویس.‘.
گفتم:’ قلم ندارم.‘.
گفت:’ با انگشت سبابهات بنویس.‘.
گفتم:’ جوهر ندارم.‘.
گفت:’ با آب دهانت!‘.
خسته شدم از نوشتن اعمال کوچک و بزرگم. آیهای از قران را برایم تلاوت کرد که مضمونش این بود« از کوچک و بزرگ اعمالتان چیزی باقی نمیماند مگر اینکه خداوند احصا میکند و شما اعمالتان را خواهید دید و پروردگارتان به شما ظلم نمیکند.».
آنگاه نوشته را گرفت و مُهر کرد و به گردنم آویخت. به گونهای بود که انگار همه کوههای عالم را به گردنم آویختهاند.
پرسیدم:’ منبه! برای چه اینکار را میکنی؟‘.
گفت:’ مگر قول خدای تعالی را نشنیدهای« کتاب اعمال هر انسانی در قیامت به گردنش آویخته است و باید از روی آن بخواند.» در قیامت باید از روی همین کتاب در مورد خودت شهادت بدهی!‘.
منکر پیدایش شد. در بزرگترین منظر و وحشتناکترین چهره. در دستش عمودی از آهن بود که اگر همه اهل ثقلین جمع میشدند قادر به حرکتش نبودند.
آنگاه محاسنم را گرفت و مرا نشاند. فریادی زد که اگر همهی اهل زمین میشنیدند، میمردند. سپس به من گفت:’ بندهی خدا! از خدا و دین و پیامبرت بگو.عقایدت را بگو. راجع به دنیا چگونه فکر میکردی؟ ‘.
از ترس زبانم بند آمده بود. در امر خودم سرگردان و گیج شده بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. انگار همهی اعضا و جوارحم از هم پاشیده شده بودند.
رحمتی از جانب خداوند آمد. قلبم آرام شد. زبانم باز شد. جواب دادم:’ برای چه اینقدر مرا میترسانی؟ بدان! من شهادت به یگانگی خدا و نبوت پیامبرش میدهم. خدا پروردگار من و محمد رسول اوست. دینم اسلام است و کتابم قران، کعبه قبلهی من و علی امام من و مؤمنین برادران من هستند.
مرگ حق است. سؤال و صراط حق و بهشت و جهنم حق است. در وقوع قیامت هیچ شکی ندارم. میدانم که خداوند همه را از قبورشان بر میانگیزد. اینها اعتقادات من هستند و انشاءالله خداوند در قیامت هم این عقیده را به من القا خواهد کرد.‘.
گفت:’ بر تو بشارت باد. نجات یافتی.‘. بعد هم از کنارم گذشت. فکر میکردم که همه چیز تمام شد و راحت شدم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که نکیر به طرفم آمد و صیحهای زد که به مراتب از صیحهی منکر وحشتناکتر بود. چنان فریادی که همهی اعضا و جوارحم در هم رفتند. مثل انگشتانی که در هم بروند.
بعد هم رو به من کرد و گفت:’ بندهی خدا! حالا باورهایت را که بر اساس آن عمل کردهای بگو، ‘.
در فکر فرو رفتم که چه کنم. در این اندیشه بودم که خداوند شدت ترس را از من برداشت. دلایل کارهایم را به بهترین وجه ممکن به من الهام کرد.
گفتم:’ بندهی خدا اینقدر مرا نترسان و با من مدارا کن. من هنگام خروج از دنیا و ورود بر شما اعتقاد داشتم و شهادت دادهام که خدای تعالی یگانه است و شریکی ندارد. شهادت دادهام که محمد رسول او و امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب امام بعد از او و امامان بعد از ذریهی او هستند.
آنها را به عنوان پیامبر و امامان خود برگزیدهام. مرگ و صراط و میزان و حساب و سؤال منکر و نکیر و بعث در قیامت و بهشتی که برای پاداش عمل صالحان است و جهنمی که برای عذاب بدکاران است، همه را باور دارم. میدانم که همه برانگیخته میشویم تا پاداش عملمان را در بهشت یا جهنم ببینیم.‘.
نگاه محبتآمیزی به من کرد و گفت:’ بندهی خدا! تو را بشارت میدهم به نعمتهای دایمی و خیر همیشگی.‘.
آنگاه مرا سر جایم خواباند و گفت:’ بخواب. مثل خوابیدن عروس!‘. در این وقت از بالای سرم دری را باز کرد که بهشت را دیدم! و از پایین پایم نیز دری را باز کرد که جهنم را دیدم! گفت:’ چه کاری انجام داده بودی که خدا تو را از آتش نجات داد و بهشت را روزیت کرد.‘. بعد در جهنم را بست.
در بهشت باز بود، نسیم بهشتی وارد قبرم شد. لَحَدم وسعت یافت. تاریکی قبرم روشن شد. با چراغهایی که نورانیتر از خورشید بودند. این بود وضع من و شرح حال من. اما یک چیز نا گفته نمانَد. تلخی مرگ تا قیامت هم در گلوی من هست. نمیتوانم فراموشش کنم.
برای خدا مواظب خودتان باشید. جواب سؤالهایی را که میپرسند آماده کنید. هول مطلع و ورود از دنیا به آخرت را فراموش نکنید. این چیزهایی که برای شما گفتم، تازه در مورد من که صالح بودم، اینهمه سختی داشت. وای به حال بدکاران.».
این را گفت و کلامش قطع شد. سلمان به من و همراهان گفت:« مرا به منزل ببرید.».
او را بر داشتیم و به منزل بردیم. بر زمین گذاشتیم. نشاندیم و به چیزی تکیه دادیم. دستها را به آسمان بلند کرد:« ای کسی که ملکوت هر چیزی به دست اوست! و همه به سوی او بر میگردند. ای کسی که فریادرس همه هستی و به فریادرسی احتیاج نداری! به تو ایمان دارم. از رسولت تبعیت کردم و کتابت را تصدیق نمودم. اکنون زمان ملاقات من با تو رسیده است و وعدهی تو تخلفبردار نیست. با رحمتت قبض روحم کن و بر کرامتت نازلم گردان. باز هم به یگانگی تو شهادت میدهم و کسی را با تو شریک نمیدانم. شهادت میدهم که محمد صلواتالله علیه بنده و رسول توست. علیابن ابیطالب امیرالمؤمنین و پیشوای پرهیزکاران و فرزندان پاکش امامان من هستند... .».
شهادتش را کامل کرد و چشم بر هم نهاد و جان به جانآفرین تسلیم نمود. در این زمان مردی سوار بر قاطر زردرنگ آمد و به ما سلام کرد. جواب سلامش را دادیم. به من خطاب کرد و گفت:« اصبغ! در امر سلمان جدّیّت به خرج دهید.».
با او همکاری کردیم و سلمان را بر مَغْسَل گذاشتیم. آب آوردیم و او شروع کرد به غسل دادن. بعد هم او را کفن و دفن کردیم. وقتی کار دفن تمام شد و خواستیم برگردیم، از او پرسیدیم:« شما که هستید که به موضوع کفن و دفن سلمان همت نمودید؟».
آخِر، صورتش پوشیده بود و نمیشد او را شناخت. صورتش را باز کرد. برق دندانش چشم را خیره میکرد. او را شناختم. امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب بود. پرسیدم:« یا علی چگونه از مرگ سلمان اطلاع پیدا کردید؟ چطور اینجا پیدایتان شد؟ کوفه کجا و مداین کجا؟».
گفت:« به شرطی که به من قول بدهی تا زندهام آنرا برای کسی بازگو نکنی به تو میگویم.».
گفتم:« انشاءالله که من پیش از شما میمیـرم و شما سالها زنده هستید. اما در محضر خدای تعالی قول میدهم تا زندهام به کسی نگویم.».
گفت:« اصبغ! بر اساس پیمانی که بین من و رسول خدا بود، آمدم. نمازم را در کوفه خواندم و به منزل رفتم. دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، که رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند:’ سلمان از دنیا رفت!‘. برخاستم و آنچه برای کفن و دفن اموات لازم است برداشتم و سوار قاطرم شدم و حرکت کردم. خداوند هم راه دور را برای من نزدیک کرد و میبینی که آمدم. رسول خدا موضوع را به من خبر داده بود.».
بعد هم نفهمیدم که به آسمان رفت یا در زمین. غیب شد.
به دیدنش رفتم. مریض بود. مرتّب به عیادتش میرفتم. روز به روز حالش بدتر میشد. با همان بیماری هم از دنیا رفت. برای خودش یقین شده بود که از این مرض جان سالم به در نخواهد برد.
گفت:« اصبغ! احتمالاً من دیگر بهبودی نخواهم یافت و ممکن است با همین مرض از دنیا بروم. رسول خدا به من فرمود که:’وقتی وفات تو نزدیک شود، قطعاً میّتی با تو صحبت خواهد کرد.‘. میل دارم ببینم مرگ من رسیده است یا نه؟».
گفتم:« هرچه شما بفرمایید، برادرم!».
گفت:« بروید و برانکاری بیاورید. همانگونه که تابوت را برای مرده فرش میکنند، فرش کنید. مرا بر آن بخوابانید و آنرا بردارید و به مزار ببرید.».
گفتم:« با کمال منت و رغبت اینکار را میکنم.».
به سرعت از خانه خارج شدم و ساعتی بعد با برانکار و عدهای او را برداشتیم و به مزار بردیم.
برانکار را در بین قبور مسلمانان بر زمین گذاشتیم. گفت:« مرا رو به قبله کنید.». رو به قبله کردیم و منتظر ماندیم ببینیم کسی که پیامبر خدا او را از اهلبیت خود خوانده چه میکند؟
با صدای بلند گفت:« سلام بر شما! ای اهل عرصهی بلا! سلام بر شما ای کسانی که دستتان از دنیا کوتاه شده!».
اندکی معطل شد تا کسی جواب دهد. همهی گوشها تیز شده بود. اما هیچ صدایی نشنیدیم. او هم صدایی نشنید.
دوباره صدایش را بلند کرد:« سلام بر شما که خاک بین ما و شما حجاب شده است! سلام بر شما که همینجا اعمالتان را ملاقات کردید! سلام بر شما که منتظر نفخهی اُولی هستید! از شما درخواست میکنم به حق خدای عظیم و نبی کریم که یکی از شما مرا اجابت کند و پاسخم را بدهد. منم! سلمان فارسی. دوستدار رسولالله. او به من فرمود که:’وقتی مرگت نزدیک شود مردهای با تو سخن خواهد گفت.‘. حال میل دارم بدانم که مرگم رسیده است یا نه.».
چون ساکت شد، از قبری صدایی بلند شد:« سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای کسی که اهل ساختن دنیا و فانی شدن هستید و دنیا شما را به خود مشغول کرده است! ما کلام شما را شنیدیم و پاسختان را خواهیم داد. هر چه میخواهی بپرس تا جوابت را بدهیم، خدا تو را رحمت کند.».
سلمان گفت:« ای کسی که بعد از مرگ و حسرت فوت صحبت میکنی! اهل بهشتی یا اهل جهنم؟».
-:« یا سلمان من کسی هستم که خداوند با عفو و کرمش نعمت را بر من تمام کرد و به بهشتش راهم داد.».
-:« حالا مرگ را برایم توصیف کن. آنرا چگونه یافتی و چگونه ملاقاتش کردی؟ و چه دیدی؟».
-:« کمی صبر کن تا برایت بگویم. به خدا قسم اگر سلول به سلول بدن را با مقراض بکنند، یا سلول به سلول منتشر کنند، برای من از غصهی مرگ آسانتر است.
بدان در دنیای خاکی از کسانی بودم که خداوند خیر را به من الهام میکرد. فرایض را انجام میدادم و کتاب خدا را میخواندم و نسبت به احترام والدینم حرص داشتم. از حرام اجتناب میکردم و از مظالمی که از من صادر میشد، به فزع در میآمدم.
شب و روز در تهیهی روزی حلال تلاش میکردم به خاطر پرهیز از گدایی، نه برای اینکه کمال راحتی را داشته باشم و کیف زندگی را بکنم. مریض شدم و مرضم چند روزی طول کشید تا اینکه عمرم در دنیا منقضی شد.
در این وقت دیدم یک فردی با خلقت عظیم و چهره عجیب رو به رویم ایستاده است. نه به آسمان میرفت و نه به زمین میآمد. اشارهای به چشمم کرد و کور شدم! اشارهای به گوشم کرد و کر شدم! اشارهای به زبانم کرد و لال شدم.
در اینوقت خانواده و اهلم و دوستانی که برای عیادت آمده بودند شروع به گریه کردند. برادران و همسایگان با خبر شدند و آمدند. گفتم:’ تو که هستی که مرا به خود مشغول کردی و از خانواده و اهلم جدا نمودی؟.‘.
گفت:’ ملکالموتم. آمدهام تا تو را از دنیا به آخرت انتقال دهم! مدت تو در دنیا سپری شده و مرگت رسیده است.‘.
در این وقت دو شخص با چهرههای بسیار زیبا آمدند. یکی کنار شانهی راستم و دیگری کنار شانهی چپم نشست. به من سلام کردند و گفتند:’ کتابهایت را آوردهایم. بگیر و بازش کن و بخوان.‘.
گفتم:’ این کتابها چه هستند که باید بخوانم؟‘.
گفتند:’ ما دو نفر دو ملکی هستیم که در دنیا با تو بودهایم. هر چه از خوب و بد انجام دادهای نوشتهایم. به تعبیر دیگر اینها کتابهای اعمال تو هستند، اعم از حسنات و سیئات.‘.
به کتاب حسنات که در دست رقیب بود نگاه کردم. گرفتم و بازش کردم و خواندم. خیلی خوشحال شدم و خندیدم. بعد به کتابی که در دست عتید بود گرفتم و بازش کردم. شروع به گریه نمودم.
گفتند:’ شادباش چون خیرت بیشتر از بدیهایت است.‘.
آنگاه آن شخصی که ابتدا آمده بود به من نزدیک شد و روحم را جذب کرد. چطور بگویم؟ مثل افتادن آسمان بر زمین بود. روح از همهی بدنم حرکت کرد و در سینهام متراکم شد. حربهای را به طرف من گرفت و روح از بینیام خارج شد. باور کنید اگر آن حربه را به کوهها میزد، ذوب میشدند. روحم را قبض کرد و سر و صدای همه بلند شد. در این حالت همه کارهایی که وابستگانم میکردند و حرفهایی که میزدند، میدیدم و میشنیدم.
سر وصدای آنها بیشتر شد. ملکالموت با عصبانیت و ناراحتی خطاب به آنها گفت:’ های مردم! برای چه گریه میکنید؟ به خدا نه من ظلمی روا داشتهام که بخواهید شکایت کنید و نه تعدّی کردهام که بخواهید ضجّه بزنید و گریه کنید.
ما و شما بندهی یک خدا هستیم. اگر از شما بخواهد که در مورد ما کاری را انجام دهید آنگونه که از ما خواست، امتثال امرش را نمیکنید؟ به خدا او را قبض روح نکردم جز اینکه روزیاش در دنیا تمام شد و عمرش سپری گشت.
او به نزد پروردگارش بازگشت داده شد و خداوند هر طور که بخواهد در بارهاش حکم میراند.
اگر صبر کنید خداوند به شما پاداش خواهد داد و اگر گریه و سر و صدا راه بیندازید، گناه کردهاید. چیزی نخواهد گذشت که برای ملاقات دختران و پسران و پدران و مادرانتان خواهم آمد. آنگاه از آنها منصرف شد در حالی که روح من همچنان با او بود.
ملک دیگری آمد و روح من را از او تحویل گرفت و در پارچهی حریر سبزی پیچید و بالا رفت و در کمترین زمان در نزد پروردگار تعالی قرار داد.
از صغیره و کبیره، از نماز و روزهی ماه مبارک رمضان، حج خانهی خدا و قرائت قران و زکات و صدقات و سایر اوقات و روزها و اطاعت از والدین و قتل نفس به ناحق، خوردن مال یتیم و ظلم در حق بندگان خدا، از شب زندهداری در حالیکه دیگران در خوابند از من سؤال شد.
آن گاه روح را به اذن خدا به زمین برگرداندند. وقتی بود که غسل دهنده داشت داشت بدنم را برهنه میکرد و جسد من روی تخت غسالخانه بود.
روحم ندا داد:’ ای بنده خدا! به این بدن ضعیف رحم کن.‘. والله اگر غسّال فریاد مرا میشنید در عمرش میتی را غسل نمیداد. آنگاه آب را بر من جاری کرد و سه غسل داد. و با سه پارچه کفنم کرد. و سدر و کافور بر بعضی از جاهای بدنم زد. این حد اکثر چیزی بود که برای سفر آخرت میتوانستم همراه خود داشته باشم.
بعد از فراغ از غسل دادن انگشتری را از دست راستم خارج کرد و به فرزند بزرگم داد و گفت:’خداوند اجر این مصیبت را به شما عنایت کند.‘.
آنگاه بندهای کفنم را بست و از خانوادهام دعوت کرد تا برای وداع با من بیایند. وقتی آنها وداع کردند، مرا بر برانکاری از چوب گذاشتند و بردند که بر جنازهام نماز بخوانند. در این حالت روح بین صورت و دستانم قرار داشت.
بر پیکرم نماز خواندند و بدنم را تا جلوی قبر بردند. ازنگاه کردن به داخل قبر وحشت عجیبی به من دست داد. ای سلمان! ای بندهی خدا! وقتی مرا از بالای قبر به داخل آن قرار دادند، مثل این بود که مرا از آسمان به زمین انداختند.
روی قبر را پوشانیدند. در اینوقت انگار روح به زبان و گوش و چشمم برگشت. میتوانستم حرف بزنم و ببینم و بشنوم. جماعت فاتحهای خواندند و رفتند و من پشیمان بودم و از تاریکی و تنگی قبر به شدت ناراحت.
تلاش میکردم که به همراه مردم برگردم. برگردم تا عمل صالحی که به درد اینجا بخورد انجام دهم. داشتم فریاد میزدم:’ کجا میروید؟ چرا مرا با خودتان نمیبرید؟ چرا مرا تنها در این جای تنگ و تاریک رها کردید؟ من را هم ببرید تا عمل صالحی انجام دهم!‘.
صدایی از طرف قبر گفت:’ کجا؟ دیگر همه چیز تمام شد. امکان ندارد که بتوانی برگردی! از حالا دورهی برزخ تو شروع شده و تا برپایی قیامت ادامه دارد!‘.
پرسیدم:’ که هستی که با من صحبت میکنی؟‘.
گفت:’ مِنْبَه هستم. ملکی که خداوند مأمورم کرده است تا جمیع خلق او را بعد از مرگشان یادآوری کنم که با دست خود اعمالشان را بنویسند.‘.
آنگاه مرا گرفت و نشاند و گفت:’ اعمالت را بنویس!‘.
گفتم:’ چیزی به یاد نمیآورم که بخواهم بنویسم.‘.
گفت:’ مگر قول خدای کریم را نشنیدهای «همه چیزی را به یادتان خواهد آورد.». بنویس دیگر من از دست تو خسته شدم.‘.
گفتم:’ کاغذم کجا بود که بنویسم؟‘.
گوشهی کفنم را به دستم داد و گفت:’ روی این بنویس.‘.
گفتم:’ قلم ندارم.‘.
گفت:’ با انگشت سبابهات بنویس.‘.
گفتم:’ جوهر ندارم.‘.
گفت:’ با آب دهانت!‘.
خسته شدم از نوشتن اعمال کوچک و بزرگم. آیهای از قران را برایم تلاوت کرد که مضمونش این بود« از کوچک و بزرگ اعمالتان چیزی باقی نمیماند مگر اینکه خداوند احصا میکند و شما اعمالتان را خواهید دید و پروردگارتان به شما ظلم نمیکند.».
آنگاه نوشته را گرفت و مُهر کرد و به گردنم آویخت. به گونهای بود که انگار همه کوههای عالم را به گردنم آویختهاند.
پرسیدم:’ منبه! برای چه اینکار را میکنی؟‘.
گفت:’ مگر قول خدای تعالی را نشنیدهای« کتاب اعمال هر انسانی در قیامت به گردنش آویخته است و باید از روی آن بخواند.» در قیامت باید از روی همین کتاب در مورد خودت شهادت بدهی!‘.
منکر پیدایش شد. در بزرگترین منظر و وحشتناکترین چهره. در دستش عمودی از آهن بود که اگر همه اهل ثقلین جمع میشدند قادر به حرکتش نبودند.
آنگاه محاسنم را گرفت و مرا نشاند. فریادی زد که اگر همهی اهل زمین میشنیدند، میمردند. سپس به من گفت:’ بندهی خدا! از خدا و دین و پیامبرت بگو.عقایدت را بگو. راجع به دنیا چگونه فکر میکردی؟ ‘.
از ترس زبانم بند آمده بود. در امر خودم سرگردان و گیج شده بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم. انگار همهی اعضا و جوارحم از هم پاشیده شده بودند.
رحمتی از جانب خداوند آمد. قلبم آرام شد. زبانم باز شد. جواب دادم:’ برای چه اینقدر مرا میترسانی؟ بدان! من شهادت به یگانگی خدا و نبوت پیامبرش میدهم. خدا پروردگار من و محمد رسول اوست. دینم اسلام است و کتابم قران، کعبه قبلهی من و علی امام من و مؤمنین برادران من هستند.
مرگ حق است. سؤال و صراط حق و بهشت و جهنم حق است. در وقوع قیامت هیچ شکی ندارم. میدانم که خداوند همه را از قبورشان بر میانگیزد. اینها اعتقادات من هستند و انشاءالله خداوند در قیامت هم این عقیده را به من القا خواهد کرد.‘.
گفت:’ بر تو بشارت باد. نجات یافتی.‘. بعد هم از کنارم گذشت. فکر میکردم که همه چیز تمام شد و راحت شدم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که نکیر به طرفم آمد و صیحهای زد که به مراتب از صیحهی منکر وحشتناکتر بود. چنان فریادی که همهی اعضا و جوارحم در هم رفتند. مثل انگشتانی که در هم بروند.
بعد هم رو به من کرد و گفت:’ بندهی خدا! حالا باورهایت را که بر اساس آن عمل کردهای بگو، ‘.
در فکر فرو رفتم که چه کنم. در این اندیشه بودم که خداوند شدت ترس را از من برداشت. دلایل کارهایم را به بهترین وجه ممکن به من الهام کرد.
گفتم:’ بندهی خدا اینقدر مرا نترسان و با من مدارا کن. من هنگام خروج از دنیا و ورود بر شما اعتقاد داشتم و شهادت دادهام که خدای تعالی یگانه است و شریکی ندارد. شهادت دادهام که محمد رسول او و امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب امام بعد از او و امامان بعد از ذریهی او هستند.
آنها را به عنوان پیامبر و امامان خود برگزیدهام. مرگ و صراط و میزان و حساب و سؤال منکر و نکیر و بعث در قیامت و بهشتی که برای پاداش عمل صالحان است و جهنمی که برای عذاب بدکاران است، همه را باور دارم. میدانم که همه برانگیخته میشویم تا پاداش عملمان را در بهشت یا جهنم ببینیم.‘.
نگاه محبتآمیزی به من کرد و گفت:’ بندهی خدا! تو را بشارت میدهم به نعمتهای دایمی و خیر همیشگی.‘.
آنگاه مرا سر جایم خواباند و گفت:’ بخواب. مثل خوابیدن عروس!‘. در این وقت از بالای سرم دری را باز کرد که بهشت را دیدم! و از پایین پایم نیز دری را باز کرد که جهنم را دیدم! گفت:’ چه کاری انجام داده بودی که خدا تو را از آتش نجات داد و بهشت را روزیت کرد.‘. بعد در جهنم را بست.
در بهشت باز بود، نسیم بهشتی وارد قبرم شد. لَحَدم وسعت یافت. تاریکی قبرم روشن شد. با چراغهایی که نورانیتر از خورشید بودند. این بود وضع من و شرح حال من. اما یک چیز نا گفته نمانَد. تلخی مرگ تا قیامت هم در گلوی من هست. نمیتوانم فراموشش کنم.
برای خدا مواظب خودتان باشید. جواب سؤالهایی را که میپرسند آماده کنید. هول مطلع و ورود از دنیا به آخرت را فراموش نکنید. این چیزهایی که برای شما گفتم، تازه در مورد من که صالح بودم، اینهمه سختی داشت. وای به حال بدکاران.».
این را گفت و کلامش قطع شد. سلمان به من و همراهان گفت:« مرا به منزل ببرید.».
او را بر داشتیم و به منزل بردیم. بر زمین گذاشتیم. نشاندیم و به چیزی تکیه دادیم. دستها را به آسمان بلند کرد:« ای کسی که ملکوت هر چیزی به دست اوست! و همه به سوی او بر میگردند. ای کسی که فریادرس همه هستی و به فریادرسی احتیاج نداری! به تو ایمان دارم. از رسولت تبعیت کردم و کتابت را تصدیق نمودم. اکنون زمان ملاقات من با تو رسیده است و وعدهی تو تخلفبردار نیست. با رحمتت قبض روحم کن و بر کرامتت نازلم گردان. باز هم به یگانگی تو شهادت میدهم و کسی را با تو شریک نمیدانم. شهادت میدهم که محمد صلواتالله علیه بنده و رسول توست. علیابن ابیطالب امیرالمؤمنین و پیشوای پرهیزکاران و فرزندان پاکش امامان من هستند... .».
شهادتش را کامل کرد و چشم بر هم نهاد و جان به جانآفرین تسلیم نمود. در این زمان مردی سوار بر قاطر زردرنگ آمد و به ما سلام کرد. جواب سلامش را دادیم. به من خطاب کرد و گفت:« اصبغ! در امر سلمان جدّیّت به خرج دهید.».
با او همکاری کردیم و سلمان را بر مَغْسَل گذاشتیم. آب آوردیم و او شروع کرد به غسل دادن. بعد هم او را کفن و دفن کردیم. وقتی کار دفن تمام شد و خواستیم برگردیم، از او پرسیدیم:« شما که هستید که به موضوع کفن و دفن سلمان همت نمودید؟».
آخِر، صورتش پوشیده بود و نمیشد او را شناخت. صورتش را باز کرد. برق دندانش چشم را خیره میکرد. او را شناختم. امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب بود. پرسیدم:« یا علی چگونه از مرگ سلمان اطلاع پیدا کردید؟ چطور اینجا پیدایتان شد؟ کوفه کجا و مداین کجا؟».
گفت:« به شرطی که به من قول بدهی تا زندهام آنرا برای کسی بازگو نکنی به تو میگویم.».
گفتم:« انشاءالله که من پیش از شما میمیـرم و شما سالها زنده هستید. اما در محضر خدای تعالی قول میدهم تا زندهام به کسی نگویم.».
گفت:« اصبغ! بر اساس پیمانی که بین من و رسول خدا بود، آمدم. نمازم را در کوفه خواندم و به منزل رفتم. دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، که رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند:’ سلمان از دنیا رفت!‘. برخاستم و آنچه برای کفن و دفن اموات لازم است برداشتم و سوار قاطرم شدم و حرکت کردم. خداوند هم راه دور را برای من نزدیک کرد و میبینی که آمدم. رسول خدا موضوع را به من خبر داده بود.».
بعد هم نفهمیدم که به آسمان رفت یا در زمین. غیب شد.
کلمات کلیدی: