سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بی گمان همه جنبندگان زمین ـ حتی ماهیان دریا ـ بر جویای دانش درود می فرستند . [امام باقر علیه السلام]
کوی نیکنامی
 
درگذشت سلمان فارسی
وقتی سلمان فارسی حاکم مداین بود من هم در مداین بودم. ‏عمرابن‌الخطاب او را به عنوان امیر مداین انتخاب کرده بود و تا زمان ‏امیرالمومنین علی‌ابن ابیطالب حکومت بر این استان را داشت.‏
به دیدنش رفتم. مریض بود. مرتّب به عیادتش می‌رفتم. روز به روز ‏حالش بدتر می‌شد. با همان بیماری هم از دنیا رفت. برای خودش یقین شده ‏بود که از این مرض جان سالم به در نخواهد برد.‏
گفت:« اصبغ! احتمالاً من دیگر بهبودی نخواهم یافت و ممکن است با ‏همین مرض از دنیا بروم. رسول خدا به من فرمود که:’وقتی وفات تو نزدیک ‏شود، قطعاً میّتی با تو صحبت خواهد کرد.‘. میل دارم ببینم مرگ من رسیده ‏است یا نه؟».‏
گفتم:« هرچه شما بفرمایید، برادرم!».‏
گفت:« بروید و برانکاری بیاورید. همان‌گونه که تابوت را برای مرده ‏فرش می‌کنند، فرش کنید. مرا بر آن بخوابانید و آن‌را بردارید و به مزار ببرید.».‏
گفتم:« با کمال منت و رغبت این‌کار را می‌کنم.».‏
به سرعت از خانه‌ خارج شدم و ساعتی بعد با برانکار و عده‌ای او را ‏برداشتیم و به مزار بردیم. ‏
برانکار را در بین قبور مسلمانان بر زمین گذاشتیم. گفت:« مرا رو به قبله ‏کنید.». رو به قبله‌ کردیم و منتظر ماندیم ببینیم کسی که پیامبر خدا او را از ‏اهلبیت خود خوانده چه می‌کند؟
با صدای بلند گفت:« سلام بر شما! ای اهل عرصه‌ی بلا! سلام بر شما ای ‏کسانی که دستتان از دنیا کوتاه شده!».‏
اندکی معطل شد تا کسی جواب دهد. همه‌ی گوش‌ها تیز شده بود. اما ‏هیچ صدایی نشنیدیم. او هم صدایی نشنید. ‏
دوباره صدایش را بلند کرد:« سلام بر شما که خاک بین ما و شما حجاب ‏شده است! سلام بر شما که همین‌جا اعمالتان را ملاقات کردید! سلام بر شما که ‏منتظر نفخه‌ی اُولی هستید! از شما درخواست می‌کنم به حق خدای عظیم و نبی ‏کریم که یکی از شما مرا اجابت کند و پاسخم را بدهد. منم! سلمان فارسی. ‏دوستدار رسول‌الله. او به من فرمود که:’وقتی مرگت نزدیک شود مرده‌ای با تو ‏سخن خواهد گفت.‘. حال میل دارم بدانم که مرگم رسیده است یا نه.».‏
چون ساکت شد، از قبری صدایی بلند شد:« سلام و رحمت و برکات ‏خدا بر تو ای کسی که اهل ساختن دنیا و فانی شدن هستید و دنیا شما را به ‏خود مشغول کرده است! ما کلام شما را شنیدیم و پاسختان را خواهیم داد. هر ‏چه می‌خواهی بپرس تا جوابت را بدهیم، خدا تو را رحمت کند.».‏
سلمان گفت:« ای کسی که بعد از مرگ و حسرت فوت صحبت می‌کنی! ‏اهل بهشتی یا اهل جهنم؟».‏
‏-:« یا سلمان من کسی هستم که خداوند با عفو و کرمش نعمت را بر من ‏تمام کرد و به بهشتش راهم داد.».‏
‏-:« حالا مرگ را برایم توصیف کن. آن‌را چگونه یافتی و چگونه ‏ملاقاتش کردی؟ و چه دیدی؟».‏
‏-:« کمی صبر کن تا برایت بگویم. به خدا قسم اگر سلول به سلول بدن ‏را با مقراض بکنند، یا سلول به سلول منتشر کنند، برای من از غصه‌ی مرگ ‏آسان‌تر است. ‏
بدان در دنیای خاکی از کسانی بودم که خداوند خیر را به من الهام ‏می‌کرد. فرایض را انجام می‌دادم و کتاب خدا را می‌خواندم و نسبت به احترام ‏والدینم حرص داشتم. از حرام اجتناب می‌کردم و از مظالمی که از من صادر ‏می‌شد، به فزع در می‌آمدم. ‏
شب و روز در تهیه‌ی روزی حلال تلاش می‌کردم به خاطر پرهیز از ‏گدایی، نه برای این‌که کمال راحتی را داشته باشم و کیف زندگی را بکنم. ‏مریض شدم و مرضم چند روزی طول کشید تا این‌که عمرم در دنیا منقضی شد. ‏
در این وقت دیدم یک فردی با خلقت عظیم و چهره عجیب رو به رویم ‏ایستاده است. نه به آسمان می‌رفت و نه به زمین می‌آمد. اشاره‌ای به چشمم کرد ‏و کور شدم! اشاره‌ای به گوشم کرد و کر شدم! اشاره‌ای به زبانم کرد و لال ‏شدم.‏
در این‌وقت خانواده و اهلم و دوستانی که برای عیادت آمده بودند شروع ‏به گریه کردند. برادران و همسایگان با خبر شدند و آمدند. گفتم:’ تو که هستی ‏که مرا به خود مشغول کردی و از خانواده و اهلم جدا نمودی؟.‘.‏
گفت:’ ملک‌الموتم. آمده‌ام تا تو را از دنیا به آخرت انتقال دهم! مدت تو ‏در دنیا سپری شده و مرگت رسیده است.‘.‏
در این وقت دو شخص با چهره‌های بسیار زیبا آمدند. یکی کنار شانه‌ی ‏راستم و دیگری کنار شانه‌ی چپم نشست. به من سلام کردند و گفتند:’ ‏کتاب‌هایت را آورده‌ایم. بگیر و بازش کن و بخوان.‘.‏
گفتم:’ این کتاب‌ها چه هستند که باید بخوانم؟‘.‏
گفتند:’ ما دو نفر دو ملکی هستیم که در دنیا با تو بوده‌ایم. هر چه از ‏خوب و بد انجام داده‌ای نوشته‌ایم. به تعبیر دیگر اینها کتاب‌های اعمال تو ‏هستند، اعم از حسنات و سیئات.‘.‏
به کتاب حسنات که در دست رقیب بود نگاه کردم. گرفتم و بازش کردم ‏و خواندم. خیلی خوشحال شدم و خندیدم. بعد به کتابی که در دست عتید بود ‏گرفتم و بازش کردم. شروع به گریه نمودم.‏
گفتند:’ شادباش چون خیرت بیشتر از بدی‌هایت است.‘.‏
آن‌گاه آن شخصی که ابتدا آمده بود به من نزدیک شد و روحم را جذب ‏کرد. چطور بگویم؟ مثل افتادن آسمان بر زمین بود. روح از همه‌ی بدنم حرکت ‏کرد و در سینه‌ام متراکم شد. حربه‌ای را به طرف من گرفت و روح از بینی‌ام ‏خارج شد. باور کنید اگر آن حربه را به کوه‌ها می‌زد، ذوب می‌شدند. روحم را ‏قبض کرد و سر و صدای همه بلند شد. در این حالت همه کارهایی که ‏وابستگانم می‌کردند و حرف‌هایی که می‌زدند، می‌دیدم و می‌شنیدم.‏
سر وصدای آنها بیشتر شد. ملک‌الموت با عصبانیت و ناراحتی خطاب به ‏آنها گفت:’ های مردم! برای چه گریه می‌کنید؟ به خدا نه من ظلمی روا داشته‌ام ‏که بخواهید شکایت کنید و نه تعدّی کرده‌ام که بخواهید ضجّه بزنید و گریه ‏کنید.‏
ما و شما بنده‌ی یک خدا هستیم. اگر از شما بخواهد که در مورد ما ‏کاری را انجام دهید آن‌گونه که از ما خواست، امتثال امرش را نمی‌کنید؟ به خدا ‏او را قبض روح نکردم جز این‌که روزی‌اش در دنیا تمام شد و عمرش سپری ‏گشت.‏
او به نزد پروردگارش بازگشت داده شد و خداوند هر طور که بخواهد ‏در باره‌اش حکم می‌راند.‏
اگر صبر کنید خداوند به شما پاداش خواهد داد و اگر گریه و سر و صدا ‏راه بیندازید، گناه کرده‌اید. چیزی نخواهد گذشت که برای ملاقات دختران و ‏پسران و پدران و مادرانتان خواهم آمد. آن‌گاه از آنها منصرف شد در حالی که ‏روح من همچنان با او بود. ‏
ملک دیگری آمد و روح من را از او تحویل گرفت و در پارچه‌ی حریر ‏سبزی پیچید و بالا رفت و در کمترین زمان در نزد پروردگار تعالی قرار داد.‏
از صغیره و کبیره، از نماز و روزه‌ی ماه مبارک رمضان، حج خانه‌ی خدا ‏و قرائت قران و زکات و صدقات و سایر اوقات و روزها و اطاعت از والدین و ‏قتل نفس به ناحق، خوردن مال یتیم و ظلم در حق بندگان خدا، از شب ‏زنده‌داری در حالی‌که دیگران در خوابند از من سؤال شد.‏
آن گاه روح را به اذن خدا به زمین برگرداندند. وقتی بود که غسل دهنده ‏داشت داشت بدنم را برهنه می‌کرد و جسد من روی تخت غسالخانه بود.‏
روحم ندا داد:’ ای بنده خدا! به این بدن ضعیف رحم کن.‘. والله اگر ‏غسّال فریاد مرا می‌شنید در عمرش میتی را غسل نمی‌داد. آن‌گاه آب را بر من ‏جاری کرد و سه غسل داد. و با سه پارچه کفنم کرد. و سدر و کافور بر بعضی ‏از جاهای بدنم زد. این حد اکثر چیزی بود که برای سفر آخرت می‌توانستم ‏همراه خود داشته باشم.‏
بعد از فراغ از غسل دادن انگشتری را از دست راستم خارج کرد و به ‏فرزند بزرگم داد و گفت:’خداوند اجر این مصیبت را به شما عنایت کند.‘.‏
آنگاه بندهای کفنم را بست و از خانواده‌ام دعوت کرد تا برای وداع با من ‏بیایند. وقتی آنها وداع کردند، مرا بر برانکاری از چوب گذاشتند و بردند که بر ‏جنازه‌ام نماز بخوانند. در این حالت روح بین صورت و دستانم قرار داشت.‏
بر پیکرم نماز خواندند و بدنم را تا جلوی قبر بردند. ازنگاه کردن به ‏داخل قبر وحشت عجیبی به من دست داد. ای سلمان! ای بنده‌ی خدا! وقتی مرا ‏از بالای قبر به داخل آن قرار دادند، مثل این بود که مرا از آسمان به زمین ‏انداختند.‏
روی قبر را پوشانیدند. در این‌وقت انگار روح به زبان و گوش و چشمم ‏برگشت. می‌توانستم حرف بزنم و ببینم و بشنوم. جماعت فاتحه‌ای خواندند و ‏رفتند و من پشیمان بودم و از تاریکی و تنگی قبر به شدت ناراحت.‏
تلاش می‌کردم که به همراه مردم برگردم. برگردم تا عمل صالحی که به ‏درد این‌جا بخورد انجام دهم. داشتم فریاد می‌زدم:’ کجا می‌روید؟ چرا مرا با ‏خودتان نمی‌برید؟ چرا مرا تنها در این جای تنگ و تاریک رها کردید؟ من را ‏هم ببرید تا عمل صالحی انجام دهم!‘.‏
صدایی از طرف قبر گفت:’ کجا؟ دیگر همه چیز تمام شد. امکان ندارد ‏که بتوانی برگردی! از حالا دوره‌ی برزخ تو شروع شده و تا برپایی قیامت ادامه ‏دارد!‘.‏
پرسیدم:’ که هستی که با من صحبت می‌کنی؟‘.‏
گفت:’ مِنْبَه هستم. ملکی که خداوند مأمورم کرده است تا جمیع خلق او ‏را بعد از مرگشان یادآوری کنم که با دست خود اعمالشان را بنویسند.‘.‏
آن‌گاه مرا گرفت و نشاند و گفت:’ اعمالت را بنویس!‘.‏
گفتم:’ چیزی به یاد نمی‌آورم که بخواهم بنویسم.‘.‏
گفت:’ مگر قول خدای کریم را نشنیده‌ای «همه چیزی را به یادتان ‏خواهد آورد.». بنویس دیگر من از دست تو خسته شدم.‘.‏
گفتم:’ کاغذم کجا بود که بنویسم؟‘.‏
گوشه‌ی کفنم را به دستم داد و گفت:’ روی این بنویس.‘.‏
گفتم:’ قلم ندارم.‘.‏
گفت:’ با انگشت سبابه‌ات بنویس.‘.‏
گفتم:’ جوهر ندارم.‘.‏
گفت:’ با آب دهانت!‘.‏
خسته شدم از نوشتن اعمال کوچک و بزرگم. آیه‌ای از قران را برایم ‏تلاوت کرد که مضمونش این بود« از کوچک و بزرگ اعمالتان چیزی باقی ‏نمی‌ماند مگر این‌که خداوند احصا می‌کند و شما اعمالتان را خواهید دید و ‏پروردگارتان به شما ظلم نمی‌کند.».‏
آن‌گاه نوشته را گرفت و مُهر کرد و به گردنم آویخت. به گونه‌ای بود که ‏انگار همه کوه‌های عالم را به گردنم آویخته‌اند. ‏
پرسیدم:’ منبه! برای چه این‌کار را می‌کنی؟‘.‏
گفت:’ مگر قول خدای تعالی را نشنیده‌ای« کتاب اعمال هر انسانی در ‏قیامت به گردنش آویخته است و باید از روی آن بخواند.» در قیامت باید از ‏روی همین کتاب در مورد خودت شهادت بدهی!‘.‏
منکر پیدایش شد. در بزرگترین منظر و وحشتناکترین چهره. در دستش ‏عمودی از آهن بود که اگر همه اهل ثقلین جمع می‌شدند قادر به حرکتش ‏نبودند. ‏
آن‌گاه محاسنم را گرفت و مرا نشاند. فریادی زد که اگر همه‌ی اهل زمین ‏می‌شنیدند، می‌مردند. سپس به من گفت:’ بنده‌ی خدا! از خدا و دین و پیامبرت ‏بگو.عقایدت را بگو. راجع به دنیا چگونه فکر می‌کردی؟ ‘.‏
از ترس زبانم بند آمده بود. در امر خودم سرگردان و گیج شده بودم. ‏نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. انگار همه‌ی اعضا و جوارحم از هم پاشیده شده ‏بودند. ‏
رحمتی از جانب خداوند آمد. قلبم آرام شد. زبانم باز شد. جواب دادم:’ ‏برای چه این‌قدر مرا می‌ترسانی؟ بدان! من شهادت به یگانگی خدا و نبوت ‏پیامبرش می‌دهم. خدا پروردگار من و محمد رسول اوست. دینم اسلام است و ‏کتابم قران، کعبه قبله‌ی من و علی امام من و مؤمنین برادران من هستند.‏
مرگ حق است. سؤال و صراط حق و بهشت و جهنم حق است. در ‏وقوع قیامت هیچ شکی ندارم. می‌دانم که خداوند همه را از قبورشان بر ‏می‌انگیزد. اینها اعتقادات من هستند و ان‌شاءالله خداوند در قیامت هم این عقیده ‏را به من القا خواهد کرد.‘.‏
گفت:’ بر تو بشارت باد. نجات یافتی.‘. بعد هم از کنارم گذشت. فکر ‏می‌کردم که همه چیز تمام شد و راحت شدم. هنوز نفس راحتی نکشیده بودم ‏که نکیر به طرفم آمد و صیحه‌ای زد که به مراتب از صیحه‌ی منکر وحشتناک‌تر ‏بود. چنان فریادی که همه‌ی اعضا و جوارحم در هم رفتند. مثل انگشتانی که در ‏هم بروند.‏
بعد هم رو به من کرد و گفت:’ بنده‌ی خدا! حالا باورهایت را که بر ‏اساس آن عمل کرده‌ای بگو، ‘.‏
در فکر فرو رفتم که چه کنم. در این اندیشه بودم که خداوند شدت ‏ترس را از من برداشت. دلایل کارهایم را به بهترین وجه ممکن به من الهام ‏کرد.‏
گفتم:’ بنده‌ی خدا این‌قدر مرا نترسان و با من مدارا کن. من هنگام خروج ‏از دنیا و ورود بر شما اعتقاد داشتم و شهادت داده‌ام که خدای تعالی یگانه است ‏و شریکی ندارد. شهادت داده‌ام که محمد رسول او و امیرالمؤمنین علی ابن ‏ابیطالب امام بعد از او و امامان بعد از ذریه‌ی او هستند. ‏
آنها را به عنوان پیامبر و امامان خود برگزیده‌ام. مرگ و صراط و میزان و ‏حساب و سؤال منکر و نکیر و بعث در قیامت و بهشتی که برای پاداش عمل ‏صالحان است و جهنمی که برای عذاب بدکاران است، همه را باور دارم. ‏می‌دانم که همه برانگیخته می‌شویم تا پاداش عملمان را در بهشت یا جهنم ‏ببینیم.‘.‏
نگاه محبت‌آمیزی به من کرد و گفت:’ بنده‌ی خدا! تو را بشارت می‌دهم ‏به نعمت‌های دایمی و خیر همیشگی.‘.‏
آن‌گاه مرا سر جایم خواباند و گفت:’ بخواب. مثل خوابیدن عروس!‘. در ‏این وقت از بالای سرم دری را باز کرد که بهشت را دیدم! و از پایین پایم نیز ‏دری را باز کرد که جهنم را دیدم! گفت:’ چه کاری انجام داده بودی که خدا تو ‏را از آتش نجات داد و بهشت را روزیت کرد.‘. بعد در جهنم را بست.‏
در بهشت باز بود، نسیم بهشتی وارد قبرم شد. لَحَدم وسعت یافت. ‏تاریکی قبرم روشن شد. با چراغ‌هایی که نورانی‌تر از خورشید بودند. این بود ‏وضع من و شرح حال من. اما یک چیز نا گفته نمانَد. تلخی مرگ تا قیامت هم ‏در گلوی من هست. نمی‌توانم فراموشش کنم.‏
برای خدا مواظب خودتان باشید. جواب سؤال‌هایی را که می‌پرسند آماده ‏کنید. هول مطلع و ورود از دنیا به آخرت را فراموش نکنید. این چیزهایی که ‏برای شما گفتم، تازه در مورد من که صالح بودم، این‌همه سختی داشت. وای به ‏حال بدکاران.».‏
این را گفت و کلامش قطع شد. سلمان به من و همراهان گفت:« مرا به ‏منزل ببرید.».‏
او را بر داشتیم و به منزل بردیم. بر زمین گذاشتیم. نشاندیم و به چیزی ‏تکیه دادیم. دست‌ها را به آسمان بلند کرد:« ای کسی که ملکوت هر چیزی به ‏دست اوست! و همه به سوی او بر می‌گردند. ای کسی که فریادرس همه هستی ‏و به فریادرسی احتیاج نداری! به تو ایمان دارم. از رسولت تبعیت کردم و کتابت ‏را تصدیق نمودم. اکنون زمان ملاقات من با تو رسیده است و وعده‌ی تو ‏تخلف‌بردار نیست. با رحمتت قبض روحم کن و بر کرامتت نازلم گردان. باز ‏هم به یگانگی تو شهادت می‌دهم و کسی را با تو شریک نمی‌دانم. شهادت ‏می‌دهم که محمد صلوات‌الله علیه بنده و رسول توست. علی‌ابن ابیطالب ‏امیرالمؤمنین و پیشوای پرهیزکاران و فرزندان پاکش امامان من هستند... .».‏
شهادتش را کامل کرد و چشم بر هم نهاد و جان به جان‌آفرین تسلیم ‏نمود. در این زمان مردی سوار بر قاطر زردرنگ آمد و به ما سلام کرد. جواب ‏سلامش را دادیم. به من خطاب کرد و گفت:« اصبغ! در امر سلمان جدّیّت به ‏خرج دهید.».‏
با او همکاری کردیم و سلمان را بر مَغْسَل گذاشتیم. آب آوردیم و او ‏شروع کرد به غسل دادن. بعد هم او را کفن و دفن کردیم. وقتی کار دفن تمام ‏شد و خواستیم برگردیم، از او پرسیدیم:« شما که هستید که به موضوع کفن و ‏دفن سلمان همت نمودید؟».‏
آخِر، صورتش پوشیده بود و نمی‌شد او را شناخت. صورتش را باز کرد. ‏برق دندانش چشم را خیره می‌کرد. او را شناختم. امیرالمؤمنین علی‌ابن ابیطالب ‏بود. پرسیدم:« یا علی چگونه از مرگ سلمان اطلاع پیدا کردید؟ چطور این‌جا ‏پیدایتان شد؟ کوفه کجا و مداین کجا؟».‏
گفت:« به شرطی که به من قول بدهی تا زنده‌ام آن‌را برای کسی بازگو ‏نکنی به تو می‌گویم.».‏
گفتم:« ان‌شاءالله که من پیش از شما میمیـ‌رم و شما سال‌ها زنده هستید. ‏اما در محضر خدای تعالی قول می‌دهم تا زنده‌ام به کسی نگویم.».‏
گفت:« اصبغ! بر اساس پیمانی که بین من و رسول خدا بود، آمدم. نمازم ‏را در کوفه خواندم و به منزل رفتم. دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم، که ‏رسول خدا را در خواب دیدم. فرمودند:’ سلمان از دنیا رفت!‘. برخاستم و آنچه ‏برای کفن و دفن اموات لازم است برداشتم و سوار قاطرم شدم و حرکت کردم. ‏خداوند هم راه دور را برای من نزدیک کرد و می‌بینی که آمدم. رسول خدا ‏موضوع را به من خبر داده بود.».‏
بعد هم نفهمیدم که به آسمان رفت یا در زمین. غیب شد.‏




کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 85/4/24:: 4:23 صبح     |     () نظر