برایم تکراری شده بود. هر روز صبح باید این مسیر را میرفتم و شب بر میگشتم. من بودم و قاطرم. مسیر هر روزه یک جادهی مالرو در دامنهی کوههای شیلی بود. حقیقتش را بخواهید برای بررسی وضعیت عراقیهای مستقر در پشت کوه میرفتم.
چندتا سنگ کنار هم چیده بودم و از بین آنها رفت و آمد عراقیها را کنترل میکردم و با بیسیم گزارش میدادم. تعداد سنگرها، تعداد نفرات هر سنگر، نوع سلاحهایی که دیده میشدند، سرکشی فرماندهان عراقی را که وقتی میآمدند، ولوله راه میافتاد، مسیرهای رفت و آمدشان و خیلی چیزهای دیگر.
یک روز به خودم گفتم:« کی گفته که هر روز از همین مسیر برم؟ میتونم راه میانبر رو برم! هم زودتر میرسم و هم کمتر خسته میشم.».
افسار قاطر در دستم بود و با توجه به شناختی که از منطقه پیدا کرده بودم، مسیر دیگری را در پیش گرفتم. قاطر را بیشتر برای این با خودم میبردم که زحمت حمل آب و نان و زیر انداز و بعضی چیزهای دیگر را از دوشم بر دارد. هیچوقت برای سواری از آن حیوان استفاده نمیکردم. نمیخواستم آمادگی بدنیام را از دست بدهم.
در مسیر جدید، به اطرافم توجهی نداشتم که چه علفهای سبز و شادابی وجود دارد. اما قاطر من خیلی زود به چرا مشغول شد. تلاشم در کشیدن قاطر بینتیجه ماند. او زودتر از من متوجّهی علوفهی تازه شده بود. یکی دو بار روی سرش فریاد زدم و افسارش را به شدت کشیدم. یکی دو قدم آمد و دوباره مشغول چریدن شد. بار سوم که افسارش را کشیدم، جوابم کرد و از جایش نجنبید. هر چه عصبانیت به خرج دادم فایده نکرد. مستأصل شدم. در حالیکه افسارش را در دست داشتم، دو زانو روبهرویش نشستم. کمی به زبان خودم حرف زدم. مثل مادر بچّه مرده دستم را به سینه زدم و التماس کردم، اما بی انصاف از جا نجنبید.
به خودم آمدم. میخواست به من بگوید:« فلانی! شما هم اگه به آلاف و علوف دنیا بچسبین، به هدف نمیرسین.».
چندتا سنگ کنار هم چیده بودم و از بین آنها رفت و آمد عراقیها را کنترل میکردم و با بیسیم گزارش میدادم. تعداد سنگرها، تعداد نفرات هر سنگر، نوع سلاحهایی که دیده میشدند، سرکشی فرماندهان عراقی را که وقتی میآمدند، ولوله راه میافتاد، مسیرهای رفت و آمدشان و خیلی چیزهای دیگر.
یک روز به خودم گفتم:« کی گفته که هر روز از همین مسیر برم؟ میتونم راه میانبر رو برم! هم زودتر میرسم و هم کمتر خسته میشم.».
افسار قاطر در دستم بود و با توجه به شناختی که از منطقه پیدا کرده بودم، مسیر دیگری را در پیش گرفتم. قاطر را بیشتر برای این با خودم میبردم که زحمت حمل آب و نان و زیر انداز و بعضی چیزهای دیگر را از دوشم بر دارد. هیچوقت برای سواری از آن حیوان استفاده نمیکردم. نمیخواستم آمادگی بدنیام را از دست بدهم.
در مسیر جدید، به اطرافم توجهی نداشتم که چه علفهای سبز و شادابی وجود دارد. اما قاطر من خیلی زود به چرا مشغول شد. تلاشم در کشیدن قاطر بینتیجه ماند. او زودتر از من متوجّهی علوفهی تازه شده بود. یکی دو بار روی سرش فریاد زدم و افسارش را به شدت کشیدم. یکی دو قدم آمد و دوباره مشغول چریدن شد. بار سوم که افسارش را کشیدم، جوابم کرد و از جایش نجنبید. هر چه عصبانیت به خرج دادم فایده نکرد. مستأصل شدم. در حالیکه افسارش را در دست داشتم، دو زانو روبهرویش نشستم. کمی به زبان خودم حرف زدم. مثل مادر بچّه مرده دستم را به سینه زدم و التماس کردم، اما بی انصاف از جا نجنبید.
به خودم آمدم. میخواست به من بگوید:« فلانی! شما هم اگه به آلاف و علوف دنیا بچسبین، به هدف نمیرسین.».
کلمات کلیدی: