سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوی ها، بخشش های خداوند ـ عزّوجلّ ـ است . لذا هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد، به او خویی خوش می بخشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کوی نیکنامی
 
کرامت

روز بعد از عید فطر سال 1386 شمسی، مشکلی برایمان پیش آمد که در حل آن مستأصل شدیم. همه‌ی درها را به رویمان بسته دیدیم. یک‌باره به یاد حرفی که یکی از رفقا مدتی قبل در باره‌ی کرامات شهید بزرگوار سیدمصطفی حسینی زده بود افتادم. به همسرم گفتم:«نذر می‌کنیم. برای شهید مصطفی حسینی. یک سفره‌ای که اقلاً بیست سی نفر دورش بنشینند، و هر کدام صد صلوات برای شهید بفرستند.» بعد هم صیغه‌ی شرعی نذر را بر زبان جاری کردم.

بغض گلویم را گرفته بود. نمی‌خواستم همسرم گریه‌ی درماندگی‌ام را ببیند. از در بیرون رفتم. نفهمیدم تا مزار شهید چند نفر را دیدم و یا با چند نفر سلام و علیک کردم. خودم را به مزار شهید رساندم. ساعت ده صبح بود. از شدت درماندگی خودم را روی مزار انداختم و شروع کردم با او حرف زدن:«سید بزرگوار! شنیدم که الحمدلله پیش خدا آبرو داری! دستم به دامنت. پیش خدا وساطت کن!».

نمیدانم چقدر طول کشید. انگار زمان از حرکت ایستاده بود. آنقدر اصرار کردم و اشک ریختم که احساس کردم او به خوبی حرفم را شنیده و قول وساطت داده است.

سبک شده بودم. از روی مزارش بلند شدم و خاک لباسم را تکاندم. تازه فهمیدم که در تمام این مدت خانمی هم سر مزار شهدا مشغول فاتحه خواندن است.

ساعت شش بعد از ظهر نشده، آن مشکل بطور کامل حل شد.

برگرفته از خاطره‌ی آقای محمود روحی


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/8/2:: 9:2 عصر     |     () نظر
 
ششمین شهید

از ده تا از همسن و سالاش که توی دفترش یادداشت نوشته بودن، پنج‏تاشون شهید شدن. از اون ده تایی که حسن توی انباری خونه براشون «شهیدان را شهیدان می‌شناسند» می‌خوند و گریه می‌کردن. حسن ششمین شهید آن جمع بود. هیچ کدومشون بیشتر از شونزده سال نداشتن.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/7/29:: 7:33 صبح     |     () نظر
 
یا اباالفضل

هوای سرد بهمن سال هزار و سیصد و پنجاه و یک سبب شده است که خانم‌های خانه پشت درهای بسته به کار مشغول باشند. مادر حسن او را باردار است. دارد پارچه و گلیم می‌بافد. محرم از راه رسیده است. در مسجد و حسینیه‌ی روستا عزاداری امام حسین برپاست. همه‌جا سیاه‌پوش شده است. در وقت عزاداری کسی در خانه نمی‌ماند. حتی خانم‌های پا به ماه هم سری به مجلس عزا می‌زنند.

در دل مادر حسن آشوبی به پاست. تعزیه خوان‌ها، تعزیه‌ی سیدالشهدا می‌خوانند و علی‌اکبر. اما در دل او سوز عباس است و ام‌البنین. خودش هم نمی‌داند چرا. در مجلس و پای دار گلیم‌بافی همه اشک است و اشک. خود نوحه‌گر است و خود گریه کننده. به کسی اظهار نمی‌کند. فقط زیر لب زمزمه‌ای نامفهوم دارد.

به خودش می‌گوید:«یک مادر منم و یک مادر ام‌البنین. پسر او را در غربت دست و سر بریدند. من اگر جای او باشم...»

به این جا که می‌رسد مجبور می‌شود دست از کار بکشد. پرده‌ی اشک را کنار می‌زند و نگاهی به اطرافش می‌اندازد. سر را میان دو دست می‌گیرد و از عمق جان ناله می‌کند:«یا اباالفضل!».

پانزده سال می‌گذرد. حسن برای دفاع از مملکت به جبهه می‌رود. بار اولش است. مفقودالجسد می‌شود. حالا بیست سال گذشته است. مادر دلتنگ حسن می‌شود. اما یاد گریه‌های آن‌زمان او را آرام می‌کند:«یک مادر تویی، یک مادر ام‌البنین.»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/7/29:: 5:38 صبح     |     () نظر
 
اورکت همرزم

 

رزم شبانه است. همه لباس‌‌های کهنه را پوشیده‌اند ولی آقارضا اورکت نو به تن دارد!

حیفه! کثیف می‌شه.

چه حیفی؟ دادن که بپوشیم.

بعد از رزم.

دلت اومد کثیفش کنی؟

مال من که نیست.

مال کیه؟

مال تو.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/7/26:: 6:6 صبح     |     () نظر
 
من شهید می‏شم

آخرین عکس شوهر را قاب گرفته و بین گل‌های خانه گذاشته است. بعد از چهل و پنج روز که شوهر به مرخصی می‌آید، چشمش به عکس می‌افتد. می‌پرسد:«برای شهادت خوبه، نه؟».

رنگ از صورت زن می‌پرد و می‌پرسد: «چطور؟».

می‌گوید:«من شهید می‏شم، باید برای بچه‌ها هم پدر باشی و هم مادر!».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/4/22:: 10:47 صبح     |     () نظر
 
مواظب باش! زیر پایت خالی نشود

سنگ بزرگی که از سال‌ها پیش بالای قله جا خوش کرده است، حالا دارد به پایین می‌غلتد. کودکی از سر شیطنت چوبی را از یک‌طرف آن اهرم کرده و از جا حرکتش داده است. سنگ هرگز فکر نکرده است که روزی بازیچه‌ی دست کودک گوسفندچرانی شود اما شد.

هرچه پایین‌تر می‌رود سرعتش بیشتر می‌شود. دیگر اختیار کار از دستش خارج شده است. به هر سنگی بر می‌خورد جستی می‌زند و برای کوبیدن سنگ بعدی سر راهش، انرژی بیشتری می‌گیرد اگرچه بخشی از پیکر خود را از دست می‌دهد.

او در طول راه توانسته سنگ‌های کوچک و بزرگی را با خود همراه کند. آنهایی که ریشه‌ای در کوه نداشته‌اند، ناخواسته به دنبال سنگ بزرگ به راه افتاده‌اند. هرچه پیش می‌روند، ضعیف و ضعیف‌تر می‌شوند. برخی از حرکت می‌مانند و برخی با زحمت خود را به ته دره می‌رسانند و روی جنازه‌ی اولین سنگ می‌افتند.

خرگوش‌ها و کبک‌ها و جانوران دیگر با شنیدن سر و صدا به این‌طرف و آن‌طرف فرار می‌کنند. هر کدام دنبال جای امنی می‌گردند. گیاهان زیادی در مسیر له شده‌اند.

اولین سنگ که حالا زیر قطعات خرد شده‌ی ده‌ها سنگ ریز و درشت مانده، ناراحت است که چرا نتوانسته کوه را با خود پایین بیاورد.

کودک بازیگوش حالا به جای خالی آن سنگ خیره می‌شود. به یاد می‌آورد که بارها به آن تکیه کرده و یا روی آن نشسته بوده است. صدایی می‌شنود:

«اگر باران زیر پایش را خالی نکرده بود، هرگز نمی‌توانستی آن را به ته دره بفرستی! مواظب باش زیر پایت خالی نشود.».


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/3/20:: 10:24 صبح     |     () نظر
 
روی دست

سوار اتوبوس می‌شود.

همسر چندبار از کنار خیابان پسربچه‌ی چهارماهه را به رخش می‌کشد!

هر‌بار پیاده می‌شود، بچه را می‌بوسد و برمی‌گردد.

«اگه فکر کردی عشق به بچّه مانع رفتنم می‌شه، اشتباه کردی! من پیرو کسی‌ام که بچّه‌‌اش را روی دست به طرف دشمن گرفت تا دین بمونه!»

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/3/5:: 5:16 عصر     |     () نظر
 
آشتی

داغ دو جوان کمر مادر را می‌شکند. او که هر سال به پیشباز ماه مبارک می‌رفت، با خدا قهر می‌کند.

«دیگه برای چی برم استقبال! با کدوم دل‌خوشی؟»

متکا خیس می‌شود ولی اشک همچنان جاری‌است. نزدیک سحر به خواب می‌رود.

«چرا بلند نمی‌شی؟ مگه نمی‌خوای بری استقبال[1]

چشم می‌گشاید آشتی می‌کند.




1- برگرفته از خاطره‌ی مادر شهید حسین عاشوری.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/2/18:: 9:39 صبح     |     () نظر
 
خون

همسر مرد در بیمارستان نیاز به خون دارد. خون موجود نیست. نزدیک صبح است. امیدش دارد قطع می‌شود.

«برو تهران خون بیار؟»

فرج را در خیابان جستجو می‏کند. حسن[1] از مأموریت شبانه بر می‌گردد.

چهره‌ی غم‌گرفته‌ی مرد او را جذب می‌کند. همراهش می‌رود تا نگرانی‌اش را بشوید. با چهارصد سی‌سی خون!




1- برگرفته از خاطره‌ی عموی شهید حسن کاسبان.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/2/13:: 10:35 صبح     |     () نظر
 
سر کار بودیم

«پرسنلی کجاست؟»
با دست اشاره می‌کند!
«بنده‌ی خدا لاله! کجا این‌طور شدی؟»
با اشاره می‌فهماند که در جبهه! در اثر موج انفجار!
می‌روند و پرسنلی را پیدا نکرده بر می‌گردند.
«پیدا نکردیم!»
«احمق‌ها! اَ اَ اَ یعنی میدون! اُ اُ یعنی پرچم جلوشه!»
«سر کار بودیم»


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط یارمحمد عرب عامری 86/1/23:: 9:54 صبح     |     () نظر
<      1   2   3   4   5   >>   >