پانزده سال بود که در بسیج فعالیت میکردم. فروردین هشتاد و یک با کاروان راهیان نور رفته بودم برای بازدید مناطق جنگی. در دوکوهه مقام معظم رهبری مهمان چشمان به اشک نشستهام شد. از خوشحالی و هیجان داشتم گریه میکردم. در همانحال از خدا خواستم که همانسال توفیقم دهد که در کربلا امام زمان را زیارت کنم. بعضی دوستان به طعنه گفتند:«آرزو بر نوجوانان عیب نیست.» و خندیدند.
با خودم فکر کردم که:
- بگذار بخندند. اینها مثل اینکه نمیدانند کار هر قدر هم بزرگ باشد برای خدایی به آن بزرگی خیلی ساده است.
از آنجا رفتیم شلمچه. چشمم دوید توی خاکهای آنجا و دلم گواهی داد که آن سرزمین پر است از خونهای مقدسی که برای دفاع از اسلام و ایمان فدا شدهاند. حرفهای راوی خاطرات شلمچه، از خواب جوانی بیدارم کرد. پا را برهنه کرده بودم به حرمت بال ملایک که مبادا ... .
گوشهای از آن خاک مقدس را برای دقایقی به بهای اشک اجاره کردم. دلم رفت توی خاک و آن را کاوید. جوانانی با سیمای نورانی دیدم با لباسهای خاکی و سربند یا زهرا که به طرف خدا میرفتند. دلم میخواست از سینه بیرون بپرد. از من پرسید:
- تو در این راه چه کردی؟
پاسخی نداشتم. گفتم:
- کاری نکردهام؛ اما از همینجا با آنها که به سمت خدا میروند، همراه و همدل میشوم که اگر باقیماندهای از جنگ پیدا شود که بتوانم کمکش کنم تا کمتر رنج بکشد دل به او میدهم و تا آخر عمرم نازش را میکشم!
سفر پایان گرفت. رسیدیم دامغان. هر روز منتظر بودم در خانهمان را کسی بزند که برایم روشن شود دعایم اجابت شده است.
اردیبهشت بوی گلی را به مشامم رساند که از زیارت علی بن موسی الرضا علیهالسلام برگشته بود. گویا شلمچه سرزمین امام رضاست و من در پیش روی او دست به دعا بلند کردهام.
حسین که آمد سراغم، توسلی به سیدالشهدا کردم برای همنامیاش و توسلی به ابالفضل برای جانبازیاش و توسلی به حجت حاضر خدا برای بسیجی بودنش و بیدرنگ او را پذیرفتم.
خداوند جانباز اعصاب و روانی را با دستان کرامت حضرت ثامنالحجج به من هدیه کرد که قول دادم با تمام وجودم نگهداریاش کنم. مسجد صاحبالزمان در قیامت شهادت خواهد داد که بر این نعمت چگونه شکر گزاردم و چگونه قدر نعمتی را که خداوند ارزانی داشت تا به حال نگهداشتهام.
برگرفته از خاطرة همسر شهید حسین عابدینی
کلمات کلیدی:
«جگرم میسوزه! دارم میسوزم مادر! آب بده! آب...!»
پنجشنبه بود و دوم ماه مبارک. دلم شور میزد. هر پنجشنبه بعد از ظهر میرفتیم پدر و مادر را بر میداشتیم و میبردیم سر مزار؛ اما آنروز از نماز صبح گُر گرفته بودم. دلم میخواست همانوقت بروم منزل مادرم.
دیروز وقتی رفتم آنجا، حسین کِز کرده گوشة حیاط نشسته بود. تا چشمش به من افتاد خودش را انداخت توی بغلم و زد زیر گریه. نمیدانستم چرا گریه میکند. سرش را نوازش میکردم و با التماس میپرسیدم:
- چی شده داداش جان!
ادامه مطلب... کلمات کلیدی:
گفت:
- آقای غفوریان بیزحمت تا ستاد بیاین، باهاتون کار واجب داریم!
- نمیشه با تلفن بگین؟ اینجا خیلی کار هست که باید انجام بدم.
- نه! کار خصوصیه. باید حضوری باهات صحبت کنم. پسرت جبههاست؟
- آره! چطور؟
- بلند شو کارها رو بریز و بیا اینجا!
- باشه! مییام خدمتتون.
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی:
«چرا بعد هر
نماز میره سراغ یخچال؟»
مدتهاست که خواهر او را میپاید. دل به دریا میزند و میپرسد.
میگوید:«از صبح تا نماز ظهر آب نمیخورم که نماز ظهرم رو تشنه،
به یاد تشنهکام کربلا بخونم.».
میگوید و آب را سر میکشد:«سلام بر حسین شهید! لعنت خدا بر قاتلان حسین!». و قطرهی
اشک از گوشهی چشمش...
کلمات کلیدی:
دامنش رو که تکون داد، یک مشت ستاره ریخت روی زمین. اونهایی که ریختن توی بیابون، شدن راهبلد کاروانهای دور و نزدیک. اونهایی هم که ریختن توی چشمای بابا، شدن آیینهی شبای بیاون. هرشب از توی قاب عکس بِهِم چشمک میزنن.چندتایی هم ریختن توی صورت مامان که نصفه شبا زیر نور ماه قایمباشک بازی میکنن.ادامه مطلب... کلمات کلیدی:
دخترک از دست بابا آب مینوشید و کیف میکرد حتی اگر تشنه نبود. میخواست جریان زندگی را از دست پدر بنوشد، آب حیات را. و نوشید. زندگی یافت.ادامه مطلب... کلمات کلیدی:
جنازهاش را در حیاط گذاشتند. روی شهید را که باز کردند، پنج کبوتر او بالای سرش شروع کردند به بال بال زدن. اهل خانه برای شهیدشان که نه، برای بال بال زدن کبوترها گریه کردند. غروب به یاد او برایشان دانه و آب سه روز را گذاشتند. صبح فقط یک کبوتر لب بام نشسته بود. صبح دیگر دیدند، چهار کبوتر سرها را روی هم گذاشته و مردهاند.
کلمات کلیدی:
بار آخر که میخواست برود، آنها پنجتا شده بودند. برایشان دان ریخت و آمد پایین. به برادرش و ما سفارش کرد:«نکنه یادتون بره و به کبوترها آب و دون ندین!». بهش قول دادیم که نگران نباشد.
روزی که جنازهاش را آوردند توی حیاط و روی تابوت را باز کردند، اتفاقی افتاد که شاید برای دیگران معنایی نداشت ولی برای ما که رابطهی او و کبوترها را میدانستیم، یک کتاب بود.
کبوترها شروع کردند روی جنازه چرخیدن و بال بال زدن. دل ما داشت پاره میشد. حس میکردیم که آنها هم دارند برای حسین عزاداری میکنند.
تا خواستند جنازه را بردارند، کبوترها روی دیوار نشستند و با گردن کج شروع کردند به نگاه کردن به تابوت و بعد هم به جای تابوت.
از مزار که بر گشتیم بلافاصله سراغ آنها رفتیم. برایشان مقداری برنج و آب ریختیم و آمدیم پایین.
از فردا میدیدیم فقط یکی از آنها لب بام مینشیند. روز اول خیلی توجهمان جلب نشد. روز دوم که رفتیم بالا، دیدیم چهارتاشون سرها را روی هم گذاشتهاند و مردهاند. آب و دانههایی که برایشان ریخته بودیم، همانطور بود. لب به آب و دانهها نزده بودند.
آن یکی هم که مانده بود، بعد از دو سه روز رفت و ناپدید شد.
کلمات کلیدی:
احترام کردند و نشستند. احساس کرد که هیچ چیز مثل نماز نمیتواند آرامش کند. باورش نمیشد که هنوز نرسیده شفا گرفته باشد. مانده بود که به طاهره بگوید یا نه. به نماز ایستاد. در سجدهی آخر با خدا حرف زد و حرف زد و حرف زد.
«خدایا! به حق آقای ما علی ابن موسی الرضا، هیچکس رو دست خالی بر نگردون!».
خیس عرق بود ولی میلرزید. به خودش نهیب زد:«نمیخوای پروانهی ضریح امام رضا باشی؟». بلند شد. شروع کرد به چرخیدن دور ضریح و تشکر کردن از امام رضا به خاطر وساطتش نزد خدا. چرخید و چرخید تا نگران طاهره شد. وقتی آمد بالای سر او دید چادر را روی صورت کشیده و هق هق گریه میکند.
آرام دستش را روی شانهی دخترش گذاشت. پرسید:«بابا! زینب کو؟ گم نشه؟».
دختر چادر را از روی صورت کنار زد و دست را روی دست بابا گذاشت. پرسید:«آمدی بابا؟». با خودش فکر کرد:«بابا توی رؤیای خودش سراغ زینب رو میگیره.». نگاهش را که چرخاند دید زینب نیست.
پدر که سر پا بود با انگشت دختر بچهی دو سالهای را چند متر آنطرفتر نشان داد و گفت:«بابا! اون زینب نیست؟».
دختر نگاهی به زینب انداخت و نگاهی به بابا. بلند شد و پدر را در آغوش گرفت و پرسید:«بابا! تو میبینی؟».
آهسته گفت:«آره بابا! اما سر و صدا راه نینداز! اگه مردم بفهمن، لباس توی تنم نمیگذارن.».
طاهره مانده بود که الان باید بخندد یا گریه کند. یاد حرف مادر بزرگش افتاد:«محمدعلی بیمهی امام رضاست.». با خودش گفت:«بیمه شدهی امام رضا حق داره طبیب طوس رو به طبیبهای انگلیس و آلمان ترجیح بده.».
از روزی که محمدعلی در سومار بیناییاش را از دست داد و حاضر نشد که به توصیهی پزشکها، برای معالجه به خارج برود، او را به منزلش در روستای قدس شاهرود بردند. همهی اهل خانه بیقرار بودند الا محمدعلی. طاهره حالا میفهمید که آنهمه آرامش برای چه بوده است.
کلمات کلیدی: